تاریخ انتشار :سه شنبه ۱ ثور ۱۳۹۴ ساعت ۲۳:۳۱
کد مطلب : 110337
خاطرات به یادماندنی ی یک قهرمان ملی(9)
اسماعیل خان والی هرات که در فاریاب با طالبان میجنگید؛ توسط ملک به مهمانی دعوت میشود، بعداً او را دستگیر میکند و با پرسونلش به طالبان تحویل میدهد. ملک از طریق بادغیس به طالبان راه داد، طالبان داخل فاریاب شدند و از آنجا طرف شهر شبرغان حرکت کردند
قیام علیه طالبان درسال 1373يا1374 بود كه سر و صدای طالبها پیدا شد. از این که مردم از جنگهای بیمفهوم خسته شده بودند، طالبها اعلان صلح میکردند و همگی آماده صلح بودند و فکر میکردند که توسط طالبان آرامی و صلح میآید. آن زمان طالبان اکثر شهرهای افغانستان به شمول کابل، پروان، هرات و بخش اعظم افغانستان را تصرف نموده بوند. در همین وقت بین جنرال ملک و جنرال دوستم اختلاف پیدا شد. طالبان از موقع استفاده کرده ملک خان را فریب داده و پروتوکول نمودند که باهم، دوستم را میزنیم و شما را به جای دوستم، کلان و رهبر جنبش میسازیم و به شما هیچ کار نداریم. این پروتوکول را در منطقه ولسوالی بزبای غورماچ، جنرال ملک، غفار پهلوان، مجید روزی، ایشان کمال، قاری علم راسخ، در حالیکه نمایندّه امریکا و نماینده آی اس آی پاکستان موجود بودند، امضاء مینمایند. در ضمن، اسماعیل خان والی هرات که در فاریاب با طالبان میجنگید؛ توسط ملک به مهمانی دعوت میشود، بعداً او را دستگیر میکند و با پرسونلش به طالبان تحویل میدهد. ملک از طریق بادغیس به طالبان راه داد، طالبان داخل فاریاب شدند و از آنجا طرف شهر شبرغان حرکت کردند. جنرال دوستم با کمی مقاومت شهر شبرغان را ترک کرد و طرف مزارشریف آمد و از آنجا هم به حیرتان رفت و از پل حیرتان گذشت به ازبکستان داخل شد و به تاريخ 4 جوزا 1376 طالبها داخل شهر مزارشریف شدند. همه تنظیمها و سازمانهای سیاسی به شمول حزب وحدت، حرکت اسلامی و جمعیت اسلامی همه رفتند. یکی از آنها با تمام پرسونل و قوماندانهای نامدار و بینام شان باقی نمانده بودند و همه رفتند. من در همان زمان یک تعمیر ساخته بودم که زیر کار بود. هردم بالای کار و اعمار تعمیر خود حاضر بودم. مدتی قبل از آمدن طالبان، حویلی ی را که خودمدر آن زندهگی میکردم جناب آقای محقق خواست و گفت: حویلی خود را برای ما بدهید تا مهمانخانه حزب وحدت باشد. از اینکه بزرگ بود و هم آزرده نشود، حویلی را برایش دادم و در موقعیت عقب تفحصات یک کهنه خانه را گرفته و در حال اعمار آن بودم. طالبها تمام شهر و مناطق مربوط تنظیمها را تصرف کردند، قرارگاهها، دیپوها و همه جا را گرفتند. شب سپری شد، فردا تبلیغ کردند که همه باید خلع سلاح شوند. در ضمن، موترهای شخصی مردم را میگرفتند، در خانههای مردم داخل میشدند، مال و اموال مردم را میگرفتند. دکانهای مردم را باز نموده هرچیزی را که لازم میدیدند میگرفتند. خلاصه دو روز بسیار خرابی کردند. مردم میآمدند شکایت میکردند، ولی چاره نبود. منهرلحظه که برخوردهای طالبها را میشنیدم ناراحت میشدم و فکر میکردم چه کارها را باید در نظر بگیرم. خوب، من با غریب حسین خان، یکی از بزرگان سرپل که در مزارشریف زندهگی میکرد و طالب حسین قریهدار از دره صوف که در مزارشریف بود، پلان نمودیم، رفتیم نزد غفارپهلوان که از دوستان بسیار سابق من بود، او را در منزلش دیدیم و قوماندان امنیه نادرعلی خان هم بود. بعد از احوال پرسی گفتم: غفارپهلوان چه قسم مردم را شما آوردید که به مردم هیچ چیز نماند، همه دزدها و بیاحساسها آمدهاند و نام آنها طالب بوده ولی خودشان پست ترین آدمها بودهاند. دیدم غفارپهلوان هم شکایت کرد و گفت: ماما ابراهیم! بزنید این پستها را. گفتم: شما با ما باشید زدن شان آسان است، مردم بیغیرت نیستند. همان وقت تلفون ملک آمد و به غفار پهلوان گفت: یک مرتبه بیائید. غفار از جای خود برخاست و روی خود را طرف ما کرد و گفت: برویم ملک خان خواسته، چه خبر باشد. با هم میرویم. من داخل موتر غفار پهلوان نشستم که کمی غفار را بیشتر تشویق نمایم. درداخل موتر، غفار پهلوان به من گفت: طالبها یک کمیسیون درست کرده، من و ملک را میخواهند نزد ملا محمد عمر ببرند. در جواب گفتم: اگر شما را برد فاتحه مردم را هم باید خواند. گفت: چه کنم؟ گفتم: همراه من قول بدهید من جنگ را علیه طالبان شروع می کنم. قول خود را داد، رسیدیم در منزل ملک خان، دیدم تعداد زیاد طالبها از قندهار هستند و موترها و مردم زیاد در منزل او هستند. خوب غفار پهلوان رفت داخل خانه ملک، ده دقیقه بعد بیرون شد، طرف من آمد و گفت برویم میدان هوایی که ملا محمد غوث میآید. من گفتم: شما بروید، من رفته کارها را درست مینمایم. گفت: قبول است. در همان لحظه دیدم ملک خان نزدیک دروازه خود ایستاده، لنگی سفید و واسکت و پیراهن ملی به تن دارد، رفتم همرایش احوال پرسی کردم، دیدم بسیار ناراحت به نظر میرسید، برگشتم. من با غریب حسین خان و طالب قریه دار به موترهای خود سوار شدیم و طرف منزل خود رفتیم. یک تعداد سلاحهایی که خودم داشتم و یک تعداد را مردم آورده بودند، در زیرزمینی تعمیر من جمع آوری شده بود. موتر جیب خود را داخل گاراژ آوردم، سلاحها را بار کردم و طرف سیدآباد حرکت نمودم و در حسینیه سیدآباد قرارگاه گرفتم. موتر سلاح را داخل مسجد بردم، مردم هم جمع شدند. گفتم: هرکس که سلاح داشته باشد بیاورد اگر خودشان هم در پهلوی ما قرار میگیرند، بیایند. دیدم که مردم بسیار علاقه پیدا نمودند. تقریباً حدود بیشتر از دو صد نفر جمع شدند، بیشتر از صد میل سلاح توزیع شد. غریبحسین خان و طالبحسین قریهدار را گفتم: شما همراه مردم کار کنید، من بروم کمی سلاحهای بیشتر پیدا کنم. اندیشهیی که در سر داشتم گفته نمیشد، اگر افشا میشد بسيار خطرناك بود، تمام جاها در دست طالبها بود. راز را باید حفظ میکردم. حرکت کردم طرف قزلآباد و علیچوپان، یولمرب و بابهیادگار، یخنکنده، کارتهجعفری و حاجتروا. دور شهر را یک حلقه تشکیل دادم، مردم راكه میدیدم میگفتم که همراه ملک و غفار پهلوان به موافقه رسیدهایم که طالبها باید زده شود، همهگی خوشحال بودند. به خوشحالی بازگشت نمودم که خبر اجراآت خود را به غریب حسین خان و طالب حسین خان بدهم. به سرک سیدآباد که رسیدم، 300 متر فاصله به مسجد مانده بود که سربازان از پشت موتر صدا زدند، توقف کردم. گفتند: نزدیک مسجد را نگاه کنید، چند جسد افتاده و یک عراده موتر جیب هم یک بغله شده، از موتر پائین شدم، سربازان را گفتم: دو تقسیم شوید. با شتاب به طرف جسد حرکت نمودم. سربازان گفتند: شما صبر کنید ما برویم ببنیم چه خبر است. من گفتم جای خبر نیست، بسیار جدی رفتم، دیدم چهار طالب کشته شده، یک نفر زخمی است، حرف زده نمیتواند. از دیگر دوستان ما و از مردم هیچ خبری نیست ،همهگی رفته و صحنه را ترک نمودهاند. واقعیت مرا بسیار ناراحت ساخته بودند که چرا رفته اند. خوب، فکر کردم که اگر من هم بروم، کار ناجوانمردانه است. خودم رفتم تمام مردم شهر و اطراف شهر را دعوت نمودم به نام قیام، جنگ هم به موقعیتی آغاز شد که همه مردم مظلوم شیعه میباشند. از انصاف دور است که دوستان رفتهاند، من هم بروم. مرگ حق است چه زود باشد چه دیر، اما مرگ نام نیک بهتر است. خوب است که تاریخ زندهگی انسانها را روشن نگهدارد و انسان روسیاه معرفی نشود. حالا اگر پیروز هم نشدیم، همین جا تا توان است دفاع شود و در آخر اگر خواست خداوند(ج) باشد، شهید میشویم. به همین اندیشه افتادم، رفتم داخل حسینیه، اول علم مبارک امام زمان آقا(عج) را به بغل گرفتم، عرض نمودم: آقا جان من چنین صحنه را پیشبینی نمیکردم که دوستان مرا تنها بگذارند و بروند. حالا شما از حضور خداوند(ج) کمک و امدادش را طلب نمائید. بعداً رفتم علمهای مبارک ابوالفضلالعباس(ع)، آن مولای با غیرت را گرفتم و عرض نمودم: آقا جان! من سالانه به دروازه برادرت اباعبداللهالحسین (علیهالسلام) سیزده شب و روز سر و پای برهنه در خدمت محبان شما ایستاده میباشم، حالا که من اشتباه را نموده و دست به چنین کاری زدهام و دوستان هم مرا رها نموده و رفتهاند، خودت یک کمک غیبی خود را شامل حال من بنما و به من لطف کن. اشکهایم آمده بود، پاک نمودم. از جای برخاستم که به طرف سربازان خود بروم، چشمهای خود را پاک کردم که بچهها فکر نکنند، ماما از حالا گریان را شروع نموده است. یکی از بچهها که دریورم بود سید هادی نام داشت گفت: از سه طرف ما و شما محاصره میباشیم، طرف کمپ مهاجرین راه داریم. من طرفش خنده نمودم، گفتم: فکر رفتن را از خود دور کنید، هرکه میرود برود. ایستادم. به یکی از قوماندانها به نام عبدالحسین که پهلوان هم بود، گفتم میدانی چه میکنید؟ گفت: نخیر. یک تعمیر سه طبقه نوساز مقابل حسینیه بود، قوماندان عبدالحسین را هدایت دادم یک پیکا را بالای بام تعمیر بالا کنید. در نبش تعمیر یک تن راکت دار را وظیفه بدهید. از کلاشینکوفها هم با یک نفر پهلوی راکت دار باشد. یک پیکا و یک راکت را هم در موقعیت سنگ کلان توظیف نمائید. سه میل کلاشینکوف در موقعیت حوزه پولیس که در نزدیکی ما بود روان شود، دو میل دیگر را هم در عقب حسینیه بفرستید. خلاصه در حال یکه فاصله ما با طالبان بیشر از سه صد متر نبود، به فکر خود یک خط دفاعی را تشکیل دادم. در همان موقع سه نفر از موتر پائین شدند، دو نفر آنها خارجی و یک نفر ترجمان بود. طرف من آمدند، از من سوال کردند: اینها را کی زده است؟ گفتم: اینها سارقین میباشند، از طرف مردم محل زده شده اند. میخواستند توسط کامره عکس برداری نمایند، اجازه ندادم. اسم مرا سوال نمودند، نام خود را نگفتم. پرسید از کدام ملیت میباشید؟ جواب دادم: از مردم شیعه. رخصت شدند و رفتند. بعداً یکی از افغانیها آمد به نام جنرال صبورخان. قبلاً در گارنیزیون مزارشریف در رأس قرار داشت. مرا دید و گفت: خبر شدم که ماما علیه طالبان قرار گرفته در جواب، از او خواهش کردم، شما باید بروید، نزد من بودن خوب نیست، رخصت شد. لحظهیی بعد یکی راديدم از دور دستش را طرف من بلند نموده و به آواز بلند میگوید: نزد ماما ابراهیم جان میروم، سرباز اجازه نمیدهد. مسلح بود، گفتم اجازه بدهید. آمد، ولی ترسیده بود. سلاح خود را انداخت و گفت: ماماجان من در خانۀ شما نان و نمک خوردهام، وقتی که نزدیک رسیدگفت: فرستاده مجید خان روزی میباشم، مرا فرستاده خدمت شما گفته همرایم تماس مخابره وی بگیرید. مخابره به دست یکی از سربازان دیده شد، گرفتم گفتم: نام شبکه شما چیست؟ گفت: فولاد. صدا زدم فولاد! جواب شنیدم، جنرال صاحب مجيد روزی جواب داد. سلام و علیکم کردیم. به من پیشنهاد کرد که همراه من مهمانها میباشند، نظر دارند طرف شما بیائیم. درین حال یکی از سربازها گفت: به سرک خود را راست نمائید، مجید خان معلوم میشود. . دیدم مجید خان است و در کنارش طالبها. لنگیهای سفید و سیاه به سر دارند و لباسهای سفید و موترهای بسیار هم معلوم میشود. جواب دادم: جای مهمان نداریم، خود شما اگر تشریف میآورید در خدمت میباشم. گفت: در موقعیت شما چه خبر است؟ گفتم: چند نفر سارق آمده بودند به خانه یکی از ساکنان این محل رفته و میخواسته مال و اموال شان را به سرقت ببرند، از طرف مردم محل ممانعت شده و بین دو جانب برخورد صورت گرفته است، در نتیجه چند نفر از سارقین و چند نفر هم از مردم محل زخمی شدهاند. گفت: کار خوب نشده، اجازه بدهید که ما هم بیائیم و موضوع را حل نمائیم. بازهم من برایش گفتم: خود شما نزد ما احترام دارید، میتوانید تشریف بیاورید، اما مهمانان شما اجازه آمدن به موقعیت ما را ندارند. خلاصه خواهش کرد همان زخمیها را روان نمائید. گفتم: به احترام خودت یک موتر روان کنید، صرف خود موتروان باشد، من زخمیها را میفرستم. موتر روان کردند، جسدهای اجنبیها را بار کردم و روان کردم. زمانی که طالبها کشته شدهها را میبینند، بسیار جگرخون میشوند. برای آخرین بار مجید روزی تقاضا کرد و گفت که مهمان ما ملا غوث است، میگوید که از ماما ابراهیم خواهش کنید با ایشان دو کلمه ملاقات مینمایم. جواب دادم که من حاضر به نیم کلمه ملاقات نمیباشم. مجید روزی گفت: متوجه عمل خود باشید و مخابره قطع گردید. طالبها جسدهای خود را گرفته میروند و در دفتر خارجه جنبش جلسه دایر نمودند.
منبع : خبرگزاری صدای افغان(آوا) - مزارشریف
https://avapress.com/vdcc1xqsm2bqs18.ala2.html
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما

باید ادامه داستان را شماره بندی می کرد درپایان می گفت داستان ادامه دارد واین داستان خوب وحزاب وعبرت آمیز است
مطالب مرتبط