تاریخ انتشار :شنبه ۵ ثور ۱۳۹۴ ساعت ۱۰:۴۳
کد مطلب : 110503
مجسمه ساز مهاجری که سرایدار ساختمان است

هرچند که شرایط از «علیخان» یک سرایدار ساخته است. اما این هنرمند افغانستانی تسلیم شرایط نشد و حالا این سرایدار افغانستانی در کنار سرایداری به ساخت مجسمه و تدریس مجسمه سازی مشغول شده است.

به گزارش آوا، هنرمند قصه ما یک مردی است که لابلای شغل سرایداری با آزمون و خطاهای بسیار توانسته است هنرمجسمه سازی را فرا بگیرد. علیخان عبداللهی، مردی میان سال از مهاجرین افغانستان است که حالا بعد از سالها سرایداری گالری آثار خود را افتتاح کرده است.

فقط با شوربا مجسمه سازی نکرده ام

علیخان سالها پیش و بعد از جنگ ایران و در روزهایی که افغانستان تازه درگیر جنگ های داخلی شده بود راهی ایران شد تا زندگی جدیدی را آغاز کند و حالا بعد از ۲۵ سال به یک هنرمند مجسمه ساز تبدیل شده است.

هنرمندی که لابلای شغل سرایداری مجسمه سازی را یک بار دیگر اختراع کرده است! علیخان می گوید: «وقتی به تهران آمدم حوالی پل کریمخان مشغول سرایداری شدم و ۱۲ سال پیش یکی از روزها پیرمردی را دیدم که جلوی ساختمان ما با دست هایش روی کاغذ نقاشی می کند. برایش چای آوردم و به تدریج همنشین "حسن" شدم و دوستی بین ما شکل گرفت.

این دوستی مدتها ادامه داشت تا اینکه یک روز به استاد حسن گفتم بیا مجسمه سازی کنیم و همین حرف باعث شد تا به کمک هم با هر وسلیه ای که به ذهنمان می رسید مجسمه بسازیم.

مدتی مجسمه سازی را با خمیر بین نان باگت و گچ تجربه کردیم که برای مردم این کار جذاب بود و آن زمان یکی از مجسمه های استا حسن را در نشر ثالث، ۳ هزار تومان فروختیم. اما خمیر و گچ برای کارمان خوب نبود. مدتی بعد سراغ چسب کاشی رفتیم ولی آن هم جواب نداد. هر روز و شب با اُستا حسن به فکر یک راه حل جدید بودیم تا بتوانیم کارمان را پیش ببریم. چندباری هم چسب چوب و خاک اره را تجربه کردیم ولی آن هم جواب نداد تا اینکه یک روز در سرک یک شانه تخم مرغ آب خورده را دیدم و به ذهنم رسید این می تواند خمیر خوبی برای مجسمه سازی باشد. از همانجا کارم را رها کردم و برگشتم خانه و خمیر آب خورده شانه تخم مرغ را نشان اُستا حسن دادم و حالا باید می گشتیم دنبال یک چسب خوب که با خمیرمان سازگار باشد. همه چیز را تجربه کردیم. روغن خوراکی و... فقط با شوربا مجسمه سازی نکرده ام تا اینکه به چسب سیریش رسیدیم و این شد که تا امروز با همین شانه های تخم مرغ و سیریش مجسمه سازی می کنم.»

بچه هایم نگهبانی می دهند تا من مجسمه سازی کنم!
هرچند که علیخان راه چندماهه را به دلیل نداشتن اُستاد چندساله طی کرده است اما با هیجان از شاگردش می گوید که توانسته است ظرف چند روز تجربه چندساله خود را به وی منتقل کند. شاید هر کس دیگری بود بعد از کشف این استعداد خدادادی دیگر هیچگاه سمت سرایداری نمی رفت ولی علیخان هنوز هم شغل اصلی خود را سرایداری می داند و می گوید: «روزهای ابتدایی به صاحب کارم گفتم که من دیگر نمی خواهم برایت کار کنم. چون من جوانم و سرایداری کار پیرمردهاست و می توانم بیشتر از بدنم استفاده کنم ولی صاحب کارم مرد خوبی بود و اندکی حقوقم را زیاد کرد ولی نگذاشت از آنجا بروم و کم کم من هم توانستم ازدواج کنم و حالا سه فرزند دارم و هر وقت بتوانم سراغ مجسمه سازی می روم. بچه هایم بجای من در کابین نگهبانی می مانند تا من بتوانم مجسمه هایم را بسازم.»

اما علیخان همه تلاش خود را به کار برده است تا زندگی متفاوتی را برای فرزندان خود بسازد و حاصل این تلاشش دو پسر که شامل لیسه اند و یک دختر درس خوان است.

تازه اینکه همسر علیخان نیز درس خواندن را ادامه داده است و امسال خود را برای کانکور آماده می کند. اما سرایداری و درآمدش با این همه محصل جور در نمی آید! علیخان می گوید: «حقوق سرایداری ام ۸۰۰ هزارتومان بیشتر نیست ولی خرج زندگی علاوه بر خرج تحصیل خانواده نزدیک به ماهی ۲ میلیون و ۵۰۰ هزار تومان پول است که مابقی پول را از طریق مجسمه سازی تامین می کنم.» همین دلیل کافی است تا علیخان از آن هنرمندانی باشد که هم آثار هنری خلق می کند هم معاش خود را با آن می گذراند. شاید همین بهانه خوبی باشد که علیخان در تمام این مدت فقط یکی از مجسمه هایش را توانسته است هدیه دهد. مجسمه بزی کوهی که سالهای دور به همسرش هدیه داده است.

کلیشه ذهن برخی از زندگی مردم افغانستان چیزی بین تبعیض و حاشیه نشینی است. اما زندگی علیخان در این بخش هم مانند بخش های دیگر هیچ ارتباطی با کلیشه ذهن دیگران ندارد. از محبت مردم ایران در روزهای دور و نزدیک می گوید! از روزی که یکی از منشی های ساختمان برایش کتاب اول دبستان با دفتر و قلم خریده و ظرف شش ماه علیخان را با سواد کرده است و حالا که دور و اطراف بچه هایش پر است از دوستان ایرانی که بدون توجه به قوم و نژاد با بچه های علیخان رابطه گرم و صمیمی دارند.

علیخان می گوید: روزهای اولی که به دلیل ناامن شدن افغانستان به ایران آمدم، دوست داشتم برای درآمد بیشتر به کویت بروم ولی حالا که صاحب فرزند شده ام ایران مثل وطنم شده است. هرچند که تاکید دارد بگوید همه این سالها و در همه لحظات به بچه هایش آموخته است که یک افغانستانی هستند و رویای بازگشت به افغانستان را برایشان پرورانده است. 
منبع: مجله مهر

https://avapress.com/vdchvvnzx23nzmd.tft2.html
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما

نا برده رنج گنج ميسر نمی شود.
مزد آن بردجان برادر که کار کرد
بسیار جالب وخواندنی است