محمدرضا شجاعی/ با مطالعۀ تاریخچهی کشف قاره آمریکا درمییابیم که این قاره از همان نخستین روز تولد خود نحس بوده است. چنانچه کریستف کلمب تاجر و دریانورد ایتالیایی در سال 1492 ماموریت داشت تا به هند برود، ولی بطور اتفاقی از قارهی آمریکا سر درآورد و به این ترتیب این قاره کشف گردید. قارهای که در آن دوران به نام دنیای جدید نیز یاد میشد.
بعد از کشف این قاره تعداد زیادی از ماجراجویان، طلاپرستان و طمعخواران از قارههای مختلفی مانند اروپا، آسیا، آفریقا و غیره بخاطر جمعآوری طلا و نقره وارد این قاره شدند. به مرور زمان سودجویان، تاجران، دانشمندان متخصص و نابغههای آن عصر و ماجراجویان و دیگر افراد سرمایهدار و مشهور از سراسر جهان به قارهی آمریکا سرازیر شدند و بعد از مدتی کوتاه به عنوان مالکان جدید این قاره نامیده شدند.
اشخاصی که وارد قارهی آمریکا شدند از همان روز نخست هدف تصاحب مال و داراییهای دست نخوردهی این قاره را داشتند. حرص و طمع در وجود این اشخاص باعث شد تا آنها بتوانند با سفر خود در قاره آمریکا ثروت و داراییهای این قارهی کشفشده را سهم خود کنند. آمریکا به این ترتیب به شکل تجاوزگرانه مورد تصاحب این افراد قرار گرفت.
از آنجایی که قارهی آمریکا به دلیل وضعیت آب و هوای مساعد یک قارهی حاصلخیز و مناسب برای زرع انواع محصولات زراعتی بود، لذا این تجاوزگران به ظاهر صاحبان جدید آمریکا توانستند با ثروت و داراییهای در دست داشتهشان تعداد زیادی از مردم قارهی آفریقا را خریداری نموده و به عنوان برده به آمریکا بیاورند تا برای آنها کشت و زرع نمایند.
به این ترتیب بود که در قاره آمریکا از یک طرف با جذب اشخاص نابغه و متخصصین علمی، تاجران و ماجراجویان و دیگر افراد توانا و از سویی با به برده گرفتن افراد زحمتکش و پُرقدرتِ طبقهی کارگر آفریقا از همان اوان کشف، در ظاهر شروع به رشد و شکوفایی نمود ولی در عمل تهداب استعمار، ظلم و ستم بر مردم گذاشته شد.
آنچه بیان شد در مورد قارۀ آمریکا بود، اما ایالات متحده آمریکا یکی از کشورهایی است که به نوعی نقش قلب را در قارهی آمریکا دارد و نبض قدرت این قاره را تشکیل میدهد. در این مرحله جا دارد به ثروت و چگونگی تقسیم آن در کشور آمریکا اشاره شود. از آنجا که زندگی در قارهی آمریکا با ظلم و جور آغاز شده، کشور آمریکا نیز با بی عدالتیهای لایتناهی روی پا ایستاده و این روند در طول تاریخش ادامه داشته است.
در اواخر قرن هجدهم زمانی که مکتب علمی اقتصادی کلاسیکها یا لیبرالیسم توسط آدام اسمیت در سال 1776 میلادی پایهگذاری شد، کشور آمریکا نیز نوع وضعیت اقتصاد خود را مکتب کلاسیک انتخاب نمود. در این مکتب بیعدالتی و نامساوات بیداد میکند. مکتب کلاسیک به نامهای بازار آزاد، سرمایهداری و لیبرالیسم نیز نامیده میشود که بر اساس اختلافات نظر میان علمای اقتصادیِ این مکتب، مکتب نیولیبرالیسم نیز شکل گرفته است.
در کشور آمریکا نابرابریها و شکاف اقتصادی به آسمانها رسیده، طوری که شکاف اقتصادی هر سال رو به افزایش است و تنها یک درصد مردم کشور آمریکا، بیش از 90 درصد ثروت این کشور را بدست دارند در حالیکه بقیه مردم، تنها صاحب 10 درصد ثروت این کشور میباشند.
بعد از جنگ جهانی دوم کشور آمریکا با همکاری انگلستان طرح جدیدی را برای استعمار جهان روی دست گرفت. این دو کشور در سال 1947 توانستند گامهای ابتدایی را برای استعمار جهان بردارند که عبارت بود از تاسیس بانک جهانی، صندوق بینالمللی پول و سازمان تجارت جهانی.
این دو کشور توانستند بعد از موافقتنامه مشترک با 44 کشور دیگر، بانک جهانی و صندوق بینالمللی پول را تاسیس کنند و همچنین بجای سازمان تجارت جهانی نیز موافقتنامه گات را شکل دهند. بدنی ترتیب در سال 1995 سازمان تجارت جهانی بطور رسمی روی کار آمد.
این سازمانهای تشکیلشده توسط آمریکا و همدستانش پروژهای علمی بود که در ظاهر بسیار پر چرب و طلایی عمل مینماید اما وقتی بطور عمیق در باطن قضیه دقت شود بانک جهانی و صندوق بینالمللی پول با وامهای سرسام آور توانسته است برای اربابان خویش موفقانه عمل نموده و کشورهای زیادی را تحت کنترل خود درآورد.
این دو نهاد بینالمللی به کشورهایی وام میدهند که پیرو مکتب نیولیبرالیسم میباشند. مکتب نامبرده خود شیطانی بزرگی است که در این مختصر نمیتوان در مورد آن بحث نمود.
به دلیل ضعفهای اقتصادی که کشورهای پیرو مکتب نیولیبرالیسم دارند، این کشورها نمیتوانند وامهای میلیارد دلاری را بپردازند که بر اساس نرخ بهره سنگین هر ساله به بدهیهای آنها اضافه میشود. نتیجهی این وامهای سرسامآور صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی منجر به شورشهای مردمی در کشورهای پیرامونی میگردد که در آن وقت فرصت مناسبی برای کشور آمریکا فراهم میشود تا از آب گلآلود ماهی بگیرد و در زمان شورشها به کشور مربوطه حمله نظامی نموده و آن کشور را زیر سلطه و استعمار خود درآورد.
بعد از کشف این قاره تعداد زیادی از ماجراجویان، طلاپرستان و طمعخواران از قارههای مختلفی مانند اروپا، آسیا، آفریقا و غیره بخاطر جمعآوری طلا و نقره وارد این قاره شدند. به مرور زمان سودجویان، تاجران، دانشمندان متخصص و نابغههای آن عصر و ماجراجویان و دیگر افراد سرمایهدار و مشهور از سراسر جهان به قارهی آمریکا سرازیر شدند و بعد از مدتی کوتاه به عنوان مالکان جدید این قاره نامیده شدند.
اشخاصی که وارد قارهی آمریکا شدند از همان روز نخست هدف تصاحب مال و داراییهای دست نخوردهی این قاره را داشتند. حرص و طمع در وجود این اشخاص باعث شد تا آنها بتوانند با سفر خود در قاره آمریکا ثروت و داراییهای این قارهی کشفشده را سهم خود کنند. آمریکا به این ترتیب به شکل تجاوزگرانه مورد تصاحب این افراد قرار گرفت.
از آنجایی که قارهی آمریکا به دلیل وضعیت آب و هوای مساعد یک قارهی حاصلخیز و مناسب برای زرع انواع محصولات زراعتی بود، لذا این تجاوزگران به ظاهر صاحبان جدید آمریکا توانستند با ثروت و داراییهای در دست داشتهشان تعداد زیادی از مردم قارهی آفریقا را خریداری نموده و به عنوان برده به آمریکا بیاورند تا برای آنها کشت و زرع نمایند.
به این ترتیب بود که در قاره آمریکا از یک طرف با جذب اشخاص نابغه و متخصصین علمی، تاجران و ماجراجویان و دیگر افراد توانا و از سویی با به برده گرفتن افراد زحمتکش و پُرقدرتِ طبقهی کارگر آفریقا از همان اوان کشف، در ظاهر شروع به رشد و شکوفایی نمود ولی در عمل تهداب استعمار، ظلم و ستم بر مردم گذاشته شد.
آنچه بیان شد در مورد قارۀ آمریکا بود، اما ایالات متحده آمریکا یکی از کشورهایی است که به نوعی نقش قلب را در قارهی آمریکا دارد و نبض قدرت این قاره را تشکیل میدهد. در این مرحله جا دارد به ثروت و چگونگی تقسیم آن در کشور آمریکا اشاره شود. از آنجا که زندگی در قارهی آمریکا با ظلم و جور آغاز شده، کشور آمریکا نیز با بی عدالتیهای لایتناهی روی پا ایستاده و این روند در طول تاریخش ادامه داشته است.
در اواخر قرن هجدهم زمانی که مکتب علمی اقتصادی کلاسیکها یا لیبرالیسم توسط آدام اسمیت در سال 1776 میلادی پایهگذاری شد، کشور آمریکا نیز نوع وضعیت اقتصاد خود را مکتب کلاسیک انتخاب نمود. در این مکتب بیعدالتی و نامساوات بیداد میکند. مکتب کلاسیک به نامهای بازار آزاد، سرمایهداری و لیبرالیسم نیز نامیده میشود که بر اساس اختلافات نظر میان علمای اقتصادیِ این مکتب، مکتب نیولیبرالیسم نیز شکل گرفته است.
در کشور آمریکا نابرابریها و شکاف اقتصادی به آسمانها رسیده، طوری که شکاف اقتصادی هر سال رو به افزایش است و تنها یک درصد مردم کشور آمریکا، بیش از 90 درصد ثروت این کشور را بدست دارند در حالیکه بقیه مردم، تنها صاحب 10 درصد ثروت این کشور میباشند.
بعد از جنگ جهانی دوم کشور آمریکا با همکاری انگلستان طرح جدیدی را برای استعمار جهان روی دست گرفت. این دو کشور در سال 1947 توانستند گامهای ابتدایی را برای استعمار جهان بردارند که عبارت بود از تاسیس بانک جهانی، صندوق بینالمللی پول و سازمان تجارت جهانی.
این دو کشور توانستند بعد از موافقتنامه مشترک با 44 کشور دیگر، بانک جهانی و صندوق بینالمللی پول را تاسیس کنند و همچنین بجای سازمان تجارت جهانی نیز موافقتنامه گات را شکل دهند. بدنی ترتیب در سال 1995 سازمان تجارت جهانی بطور رسمی روی کار آمد.
این سازمانهای تشکیلشده توسط آمریکا و همدستانش پروژهای علمی بود که در ظاهر بسیار پر چرب و طلایی عمل مینماید اما وقتی بطور عمیق در باطن قضیه دقت شود بانک جهانی و صندوق بینالمللی پول با وامهای سرسام آور توانسته است برای اربابان خویش موفقانه عمل نموده و کشورهای زیادی را تحت کنترل خود درآورد.
این دو نهاد بینالمللی به کشورهایی وام میدهند که پیرو مکتب نیولیبرالیسم میباشند. مکتب نامبرده خود شیطانی بزرگی است که در این مختصر نمیتوان در مورد آن بحث نمود.
به دلیل ضعفهای اقتصادی که کشورهای پیرو مکتب نیولیبرالیسم دارند، این کشورها نمیتوانند وامهای میلیارد دلاری را بپردازند که بر اساس نرخ بهره سنگین هر ساله به بدهیهای آنها اضافه میشود. نتیجهی این وامهای سرسامآور صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی منجر به شورشهای مردمی در کشورهای پیرامونی میگردد که در آن وقت فرصت مناسبی برای کشور آمریکا فراهم میشود تا از آب گلآلود ماهی بگیرد و در زمان شورشها به کشور مربوطه حمله نظامی نموده و آن کشور را زیر سلطه و استعمار خود درآورد.