به این دو صحنه نگاه کنید و نسبت به افرادی که به دنبال اهدافشان روانند، قضاوت نمایید:
صحنه اول از سنگر تهیه شدهاست. عدهای را نشان میدهد که در پی آرمانهای بزرگ، با خونشان بازی میکنند: "لختی بعد، ناصر غذای شب را آورد. حالش دگرگون بود: بیایید ببینید. این نان از خوردن است!"
"چرا؟ چه شده؟"
"بو میدهد!" (ص196)
صحنهی دوم اما احتیاج به توضیح ندارد. فقط بخوانید و لذت ببرید: "نگهبان کارت دعوت مرا میبیند. مختصر تلاشی میکند و اجازهی ورود میدهد. وقتی به داخل عمارت پا میگذارم، فضا تغییر میکند. گویا در شهر و دیار دیگری وارد شدهام. ساختمان سنگی غرق در نور است و از هر گوشه آن صدای موسیقی شنیده میشود. موتورهای بنز، والگا، تویوتا و جیپ در رفت و آمدند و بر تعداد مهمانان آراسته و معطر میافزایند. مهمانان چندی لباس نظامی روسی بر تن دارند. با تردید جلو میروم. میپندارم که اشتباه کردهام. شاید دعوت مربوط به شب دیگر بوده. ناگهان شریف در دهلیز ورودی ظاهر میشود. دریشی سرمهای راهدار بسیار موقر و زیبایی پوشیده... شریف سفید و لشم و جلادار شده و گردنش غبغب نرمی پیدا کرده... پیرامونم آهسته آهسته پر میشود... یکی بسیار شاد به نظر میرسد و با دوستش میگوید: عین ضیافت های شوروی است. رفیق مشاور هم پسندیده، فقط گفت که چرا زنها دعوت نشده. صدای قهقهه و شادی از هر گوشه بلند است... سکوی پهناور و مرتفعی که جهت هنرمندان اختصاص یافته است، بهخصوص شاعرانه مینماید، این قسمت به کلی در زیر شاخههای تاک و بید مجنون و پیچک پنهان شده است. تقریبا انواع و اقسام گلهایی که در کابل عمومیت دارد، مثل شببو، پتونی، عنتری، میخک، گلاب و فلاکس میبینم. دستهی ارکستر در این هنگام آهنگ فرحناک "لیلی جان" را می نوازد و یک مرتبه تمام جمعیت را به وجد میآورد... پیک اول را به افتخار ختم موفقانهی رفیق سر مشاور مینوشیم. همه گیلاس هایشان را بلند میکنند و مینوشند. من هم کامم را تر میکنم... مهمان پهلویم آهسته میگوید: رفیق کل پیک را آدم یکجا مینوشد.. من به گذشته میاندیشم. به خاطراتی که از شریف دارم و با تعجب از خود میپرسم: این همان شریفی است که از مبارزه دم میزد، با ناز و نعمت سازش نداشت و دشمن طبقات حاکم بود... هنوز سال اولش است... عده ای میزها را ترک میکنند. صدای قهقهشان با صدای نرم موسیقی افغانی آمیخته است... چند نفر مست و لا یعقل در نزدیک فواره افتاده اند. روس ها هم وضع بهتری ندارند." (ص 196 تا ص 201)
شاید گفته شود که خیلی نادیده هستی. حتی فخری هم شاید به تو بخندد. یعنی کسانی که این همه مبارزه میکنند و خون جگر میخورند، حق ندارند که یک پیک را تا آخر سر بکشند؟ در جواب گفته میشود قبول میکنیم که لازمهی قدرت، لذت پرستی است.
باور نمیکنم کسانی به قدرت رسیده باشند و دست به عیاشی نزده باشند - البته باز عقیدهی خودم را میگویم: غیر از معصومین (ع)- سخن در این نیست. حرف روی لذت پرستیهای زودرس است. یعنی چرا بعضی اینقدر زود بساط لذت پرستی را پهن میکند.
فکر نمیکنند که هنوز در همه جای این کشور، جنگ است. امکان دارد این اقتدار، بقایی نداشته باشد. اول نمیروند خوب قدرتشان را تثبیت کنند و بعد... حداقل به اندازه استالین، تا زمانی که قدرتش را خوب مستحکم نکرد، لب به سیگار حتی نزده بود، هرچند که بعد از آن در اثر افراد در استفاده از مشروبات الکلی و سیگار و... جانش را از دست داد.
ما از حاکمان توقع نداریم که دست به این کارها نزنند، که البته در این زمان توقع بیجایی است، ولی میگوییم بعد از تسلط کامل قدرت، مردم بیچاره از شما چه میخواهند؟ یک جو امنیت، یعنی مردم به طور ضمنی قبول کرده اند: "گفتیم یافت نمیشود، جسته ایم ما..." (ص1)
وانگهی، فکر میکنم فخری هم زیاد نخندد، چون حداقل نشان دادن و برجسته کردن این صحنهها بیمنظور نیست. اگر هم منظوری نداشته باشد، داستان از دستش در رفته است. حتی پیشروی میکنیم و میگوییم: نویسنده شوکران، شکست ائتلاف مخالفین را هم در همین لذت پرستیهای زودرس که در پی سیاستهای آن چنانی است، پیش بینی میکند. به این صحنه بنگرید: "زمستان است. برف آرام میبارد... درون کوچهها و خانه های ویرانه و متروک، تفنگداران لانه کردهاند... قومندان به بوجی ریگ تکیه کرده، سگرت میکشد... طرف چپ قومندان، پسرک نورسی، با چهرهی بی مو و سرخ و سفید، نشسته ساجق میجود و از لذت آن زبانش را تق تق به صدا در میآورد..."
میدانیم که لذت پرستی انواعی دارد. هرکس قرار وسع. همه که نمیتوانند ارکستر بیاورند.
و اما جایگاه مردم در ساتگین سرخ که طبیعتا دیدگاه نویسنده را ترسیم میکند، چگونه است؟ باید گفت: مردم از دید نویسنده، در این کشاکش دهر، هیچ جایگاه و پایگاهی نداشته و ندارند. به قول یکی از شخصیت های این داستان، بین دو سنگ آسیا آرد شدند و میشوند.
روز، جور حکومت را کشیدهاند و شب جور کمیته را. ممکن است گفته شود که هم نویسنده و هم راقم این سطور سم پاشی میکنند. ما به طرفداران روسیه ، کار نداریم اما این طرف که ملیونها نفر، فریاد مرگ بر شوروی سر دادند. میگوییم: منظور از جایگاه مردم، سهم آن مردم در تنفس هوای سالم بعد از انقلاب است.
پس از هر انقلابی، در هر کجای دنیا و در هر سرزمینی، مردم آن سرزمین، اگر به امکانات مادی نرسیدند، حداقل به امنیت و آرامش روحی رسیدند. اما در این انقلابهای، شاهد مثال ما وضع پریشان خود همین مردم است.
گذشته از این به دو صحنه از موافقین و مخالفین نگاه کنید:
صحنه اول: "ناگهان صدای گلوله بلند میشود... پنج شش گلوله. دو سه دختر از پای در میآیند... ناهید را کشتند... گذشتهها به یادم میآیند. زمانی که مارش کنان، با جوش و خروش از جادهها میگذشتیم. زمامداران را خائن، مستبد، مرتجع و استثمارگر و قاتل و همه چیز میگفتیم. اینک نقشها عوض شدهاند و اکنون این ماییم که بر لبها مهر سکوت میزنیم."
صحنه دوم: "برادرها! مجاهدین! به دادم برسید!"
یکی بی اعتنا میپرسد: "چه گپ شده؟"
"برادر جان بایسکل، ساعت و پول مرا گرفته."
"کی؟ کجا؟"
و با دست پوسته و افرادش را نشان میدهد... میخندد: "به زور گرفت؟"
"ها به زور..."
"نمیدادی"
"چطور میکردم..."
"آن پوسته از ما نیست و قومندان علیهدهای دارد..."
مرد با سر خمیده و گردن کج، به سوی چهاراهی حرکت میکند... از گرد آتش یکی قاه قاه میخندد و میگوید: "مالتان را نگه دارید همسایهتان را دزد نگیرید!"
نویسنده: سیدحسین فاطمی
صحنه اول از سنگر تهیه شدهاست. عدهای را نشان میدهد که در پی آرمانهای بزرگ، با خونشان بازی میکنند: "لختی بعد، ناصر غذای شب را آورد. حالش دگرگون بود: بیایید ببینید. این نان از خوردن است!"
"چرا؟ چه شده؟"
"بو میدهد!" (ص196)
صحنهی دوم اما احتیاج به توضیح ندارد. فقط بخوانید و لذت ببرید: "نگهبان کارت دعوت مرا میبیند. مختصر تلاشی میکند و اجازهی ورود میدهد. وقتی به داخل عمارت پا میگذارم، فضا تغییر میکند. گویا در شهر و دیار دیگری وارد شدهام. ساختمان سنگی غرق در نور است و از هر گوشه آن صدای موسیقی شنیده میشود. موتورهای بنز، والگا، تویوتا و جیپ در رفت و آمدند و بر تعداد مهمانان آراسته و معطر میافزایند. مهمانان چندی لباس نظامی روسی بر تن دارند. با تردید جلو میروم. میپندارم که اشتباه کردهام. شاید دعوت مربوط به شب دیگر بوده. ناگهان شریف در دهلیز ورودی ظاهر میشود. دریشی سرمهای راهدار بسیار موقر و زیبایی پوشیده... شریف سفید و لشم و جلادار شده و گردنش غبغب نرمی پیدا کرده... پیرامونم آهسته آهسته پر میشود... یکی بسیار شاد به نظر میرسد و با دوستش میگوید: عین ضیافت های شوروی است. رفیق مشاور هم پسندیده، فقط گفت که چرا زنها دعوت نشده. صدای قهقهه و شادی از هر گوشه بلند است... سکوی پهناور و مرتفعی که جهت هنرمندان اختصاص یافته است، بهخصوص شاعرانه مینماید، این قسمت به کلی در زیر شاخههای تاک و بید مجنون و پیچک پنهان شده است. تقریبا انواع و اقسام گلهایی که در کابل عمومیت دارد، مثل شببو، پتونی، عنتری، میخک، گلاب و فلاکس میبینم. دستهی ارکستر در این هنگام آهنگ فرحناک "لیلی جان" را می نوازد و یک مرتبه تمام جمعیت را به وجد میآورد... پیک اول را به افتخار ختم موفقانهی رفیق سر مشاور مینوشیم. همه گیلاس هایشان را بلند میکنند و مینوشند. من هم کامم را تر میکنم... مهمان پهلویم آهسته میگوید: رفیق کل پیک را آدم یکجا مینوشد.. من به گذشته میاندیشم. به خاطراتی که از شریف دارم و با تعجب از خود میپرسم: این همان شریفی است که از مبارزه دم میزد، با ناز و نعمت سازش نداشت و دشمن طبقات حاکم بود... هنوز سال اولش است... عده ای میزها را ترک میکنند. صدای قهقهشان با صدای نرم موسیقی افغانی آمیخته است... چند نفر مست و لا یعقل در نزدیک فواره افتاده اند. روس ها هم وضع بهتری ندارند." (ص 196 تا ص 201)
شاید گفته شود که خیلی نادیده هستی. حتی فخری هم شاید به تو بخندد. یعنی کسانی که این همه مبارزه میکنند و خون جگر میخورند، حق ندارند که یک پیک را تا آخر سر بکشند؟ در جواب گفته میشود قبول میکنیم که لازمهی قدرت، لذت پرستی است.
باور نمیکنم کسانی به قدرت رسیده باشند و دست به عیاشی نزده باشند - البته باز عقیدهی خودم را میگویم: غیر از معصومین (ع)- سخن در این نیست. حرف روی لذت پرستیهای زودرس است. یعنی چرا بعضی اینقدر زود بساط لذت پرستی را پهن میکند.
فکر نمیکنند که هنوز در همه جای این کشور، جنگ است. امکان دارد این اقتدار، بقایی نداشته باشد. اول نمیروند خوب قدرتشان را تثبیت کنند و بعد... حداقل به اندازه استالین، تا زمانی که قدرتش را خوب مستحکم نکرد، لب به سیگار حتی نزده بود، هرچند که بعد از آن در اثر افراد در استفاده از مشروبات الکلی و سیگار و... جانش را از دست داد.
ما از حاکمان توقع نداریم که دست به این کارها نزنند، که البته در این زمان توقع بیجایی است، ولی میگوییم بعد از تسلط کامل قدرت، مردم بیچاره از شما چه میخواهند؟ یک جو امنیت، یعنی مردم به طور ضمنی قبول کرده اند: "گفتیم یافت نمیشود، جسته ایم ما..." (ص1)
وانگهی، فکر میکنم فخری هم زیاد نخندد، چون حداقل نشان دادن و برجسته کردن این صحنهها بیمنظور نیست. اگر هم منظوری نداشته باشد، داستان از دستش در رفته است. حتی پیشروی میکنیم و میگوییم: نویسنده شوکران، شکست ائتلاف مخالفین را هم در همین لذت پرستیهای زودرس که در پی سیاستهای آن چنانی است، پیش بینی میکند. به این صحنه بنگرید: "زمستان است. برف آرام میبارد... درون کوچهها و خانه های ویرانه و متروک، تفنگداران لانه کردهاند... قومندان به بوجی ریگ تکیه کرده، سگرت میکشد... طرف چپ قومندان، پسرک نورسی، با چهرهی بی مو و سرخ و سفید، نشسته ساجق میجود و از لذت آن زبانش را تق تق به صدا در میآورد..."
میدانیم که لذت پرستی انواعی دارد. هرکس قرار وسع. همه که نمیتوانند ارکستر بیاورند.
و اما جایگاه مردم در ساتگین سرخ که طبیعتا دیدگاه نویسنده را ترسیم میکند، چگونه است؟ باید گفت: مردم از دید نویسنده، در این کشاکش دهر، هیچ جایگاه و پایگاهی نداشته و ندارند. به قول یکی از شخصیت های این داستان، بین دو سنگ آسیا آرد شدند و میشوند.
روز، جور حکومت را کشیدهاند و شب جور کمیته را. ممکن است گفته شود که هم نویسنده و هم راقم این سطور سم پاشی میکنند. ما به طرفداران روسیه ، کار نداریم اما این طرف که ملیونها نفر، فریاد مرگ بر شوروی سر دادند. میگوییم: منظور از جایگاه مردم، سهم آن مردم در تنفس هوای سالم بعد از انقلاب است.
پس از هر انقلابی، در هر کجای دنیا و در هر سرزمینی، مردم آن سرزمین، اگر به امکانات مادی نرسیدند، حداقل به امنیت و آرامش روحی رسیدند. اما در این انقلابهای، شاهد مثال ما وضع پریشان خود همین مردم است.
گذشته از این به دو صحنه از موافقین و مخالفین نگاه کنید:
صحنه اول: "ناگهان صدای گلوله بلند میشود... پنج شش گلوله. دو سه دختر از پای در میآیند... ناهید را کشتند... گذشتهها به یادم میآیند. زمانی که مارش کنان، با جوش و خروش از جادهها میگذشتیم. زمامداران را خائن، مستبد، مرتجع و استثمارگر و قاتل و همه چیز میگفتیم. اینک نقشها عوض شدهاند و اکنون این ماییم که بر لبها مهر سکوت میزنیم."
صحنه دوم: "برادرها! مجاهدین! به دادم برسید!"
یکی بی اعتنا میپرسد: "چه گپ شده؟"
"برادر جان بایسکل، ساعت و پول مرا گرفته."
"کی؟ کجا؟"
و با دست پوسته و افرادش را نشان میدهد... میخندد: "به زور گرفت؟"
"ها به زور..."
"نمیدادی"
"چطور میکردم..."
"آن پوسته از ما نیست و قومندان علیهدهای دارد..."
مرد با سر خمیده و گردن کج، به سوی چهاراهی حرکت میکند... از گرد آتش یکی قاه قاه میخندد و میگوید: "مالتان را نگه دارید همسایهتان را دزد نگیرید!"
نویسنده: سیدحسین فاطمی
منبع : خبرگزاری آوا