تاریخ انتشار :سه شنبه ۸ دلو ۱۳۹۲ ساعت ۱۱:۴۳
کد مطلب : 84348
سفیر افغانستان این گزارش را بخواند!
فکرشو بکن! بدون هیچ ‌دغدغه نشسته‌ای و زندگی‌ات را می‌کنی و بی‌خیال از روزهایی که یکی پس از دیگری پشت سر هم می‌آیند، ...
اما در میان همین بی‌خیالی‌ها یک روز متوجه یک تغییر در خودت می‌شوی... اول بی‌خیال می‌شوی. اما گویا بیمار شده ای. کنجکاو می‌شوی، پیگیری می‌کنی، پیش پزشک(داکتر) می‌روی و بالاخره متوجه بیماری‌ات می‌شوی.
آدمهایی که در اطرافت هستند، سری به نشانه تأسف و ناراحتی تکان می‌دهند و سعی می‌کنند با تو ابراز همدردی کنند، اما کدام همدردی؟! پزشک محترمانه جوابت می‌کند و با زبان بی‌زبانی تو را از مرگی که در همین نزدیکی است، مطلع می‌کند. گوشه‌ای می‌نشینی و اشک می‌ریزی و منتظر می‌مانی!
فاطمه یکی از همین آدمهاست. سرگذشت زندگی تلخ و دردآور او و بیماری‌اش را بازگو می‌کنم تا شاید آدم منصفی پیدا بشود و گره کور زندگی این انسان را باز کند.
طبق نشانی که از طریق یکی از دوستان به من داده شده، به راه می‌افتم. هوا حسابی سرد است. به اصطلاح می‌گویند «سرمای استخوان سوز». اینجا خیابان(سرک) گلبو در منطقه گلشهر مشهد است. مکانی در شمال شرقی شهر که سالهای دور بیشتر مهاجران افغان در اینجا ساکن بوده اند .
البته هنوز هم هستند خانواده‌هایی که با توجه به سیاستهای انساندوستانه جمهوری اسلامی ایران در این مکان در کمال آرامش و امنیت سکونت دارند. از ساکنان پرس و جو می‌کنم تا به مقابل منزلی می‌رسم. در انتهای یک کوچه باریک. سراغ زنگ منزل می‌روم ولی زنگی در کار نیست. در می‌زنم. خانمی مسن در را باز می‌کند. خودم را معرفی می‌کنم. ابتدا مخالف مصاحبه و گفت و گو با من است.
پس از اینکه دقیقاً هدف از مراجعه به منزلشان را بیان می‌کنم، راضی می‌شود و من را به اتفاق همکارم، به داخل اتاقی حدود۷ یا ۸ متری راهنمایی می‌کند.
بوی رطوبت عجیبی فضای اتاق را پر کرده، در گوشه ای تشکی پهن است و یک نفر دراز کشیده. با ورود ما به داخل اتاق از جای خود بلند شده و می‌نشیند. خودش را فاطمه حسینی یکی از مهاجرین افغانی معرفی می‌کند و می‌گوید به همراه مادرش که در را برایمان باز کرد، در اینجا ساکن است. خانم حسینی می‌افزاید، حدود۱۲سال در ایران زندگی می‌کنم. او می‌گوید زندگی خوبی با همسرم در افغانستان داشتیم.
به رغم میل باطنی به همراه همسرم برای پیدا کردن کار به ایران مهاجرت کردم. البته زندگی در ایران بخاطر امنیت و آرامش آن برایم بهتر بود. چند سالی گذشت که همه چیز از یک سرماخوردگی خیلی ساده شروع شد، با مراجعه به پزشک، او به من گفت، در یکی از آزمایشها مشکلی داری. از من پرسید، آیا هیچ مشکلی در سلامتی خود دارم یا نه؟ گفتم نه، دکتر به من گفت کلیه( گُرده) های شما بر اثر سرماخوردگی دچار عفونت شدید شده و از کار افتاده است و شما باید دیالیز شوید.
اوایل کاملاً خود را باخته بودم. باید یا دیالیز می‌شدم و یا اینکه پیوند کلیه انجام بدهم.
تازه معنی بیماری و درد و هر چه سختی بود فهمیدم. خلاصه همسرم در کمال ناباوری تصمیم گرفت از من جدا شود و این کار را هم کرد و به کشورم افغانستان برگشت. حالا من مانده بودم وهزار درد بی درمان. به هر زحمتی بود با خانواده ام در شهر مزار شریف تماس گرفتم و جریان را گفتم. هفته بعد مادر و پدرم هراسان به ایران آمدند. البته این را هم بگویم، شوهرم در همان روزهایی که از من جدا شد، در اینجا منزلی را برایم اجاره کرد تا به قول خودش سرپناه داشته باشم .
اما چه فایده که اجاره آن را هم نداد و رفت. اکنون حدود شش سال از آن زمان می‌گذرد. با مشورت پدرم به همراه خانواده ام به افغانستان برگشتم. در شهر مزار شریف و کابل امکانات دیالیز کلیه و پیوند فراهم نبود یا بهتر بگویم اصلاً وجود نداشت. مریضی ام روز به روز بدتر می‌شد .
پدرم با توجه به اینکه من هشت خواهر و برادر دیگر دارم، بناچار در افغانستان ماند و من و مادرم به ایران آمدیم. چند روز اول را در منزل یکی از آشنایانمان ماندگار شدیم. اما بناچار مجبور شدیم اینجا را که یک اتاق در یک منزل قدیمی است اجاره کنیم. اوایلی که دوباره به ایران آمده بودیم، به همراه مادرم در برخی کارگاه های زنانه دوزی به کارگری مشغول بودیم. اما با توجه به رشد مداوم بیماری در بدنم دیگرتوان کار نداشتم و مادرم بیچاره ام سر کار می‌رفت.
او می‌گوید: همسایگان ایرانی‌مان که از وضع زندگی‌ام خبر دارند تا حدودی در تامین مایحتاج و اجاره خانه به ما کمک کرده اند. اما هزینه های سرسام آور دیالیز و داروهای مصرفی ام، درد کلیه ام را دوچندان کرده. به چند مؤسسه خیریه متعلق به افغانستان در شهر مشهد مراجعه کرده ایم، اما آنها هم نتوانسته اند کاری برایمان انجام دهند و در کمال تأسف هیچ مرکز خیریه افغانستان در مشهد ما را تحت پوشش نمی‌گیرد. می‌گویند پول و بودجه نداریم. خدا خیر نهادهای خیریه ایرانی را بدهد .
با راهنمایی همسایگان محله‌مان فعلاً در یکی از مراکز دیالیز شهر مشهد بصورت نیم بها دیالیز می‌شوم. اما تا به کی .. او می‌گوید اوایل در هفته دو روز و هر روز چهار ساعت باید دیالیز می‌شدم .
هر بار دیالیز بیش از ۳۰۰ هزار تومان هزینه دارد. خانم حسینی گریه می‌کند و می‌افزاید: دلم به حال مادرم می‌سوزد که به خاطر بیماری من از وطنم آواره شده و پدرم و برادر و خواهرانم را به اجبار در مزار شریف تنها گذاشته تا پیش من باشد.
از او می‌پرسم مگر هزینه پیوند کلیه چقدر است. او می‌گوید ۲۰تا ۵۰میلیون و شاید هم ۸۰ میلیون تومان. می‌گوید بستگی به گروه خونی دارد. هرچه گروه خونی افراد کمیاب تر باشد، کلیه گران‌تر است، البته هزینه داروهایی که الان مصرف می‌کنم خیلی بالا رفته و گران‌تر شده است.
وی ادامه می‌دهد: هفته پیش که رفته بودم برای دیالیز، به علت استمرار ضعف جسمانی دکتر مرکز دیالیز گفت از این به بعد باید هفته ای سه روز دیالیز بشوی وگرنه امکان زنده ماندنت کم است. 
امیدوارم چاپ این گزارش سبب ایجاد تلنگری برای مسؤولان سفارت کشور افغانستان در ایران باشد تا شاید زندگی زجرآور این مادر و دختر مهاجر در ایران سامان یابد. 

منبع: قدس آنلاین

https://avapress.com/vdcg7w97.ak9tt4prra.html
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما

مهاجرین افغانستانی که یکی دو تا مشکل ندارند ولی متاسفانه هیچ مسئول در کشور توجه دقیق به این نوع مشکلات مهاجرین ندارند همه به فکر خود شان هستند .
انسان های نیکو کار در دنیا هستند تا به کمک چنین افراد بروند تا آنها را یاری دهند .
مسئولان سفارت کشور افغانستان در ایران منافع خود شان برای انها مهم تر است تا مهاجرین !
خواندن این سرگذشت قلب هر انسان با وجدان را بدرد می آورد روگاز خیلی بی رحم است ولی ینی آدم اعضای یکدیگرند به کمک همدیگر نیاز دارند( چو ایستاده ای دست افتاده گیر.)
فقر اقتصادی و مهاجرت اجباری انسان را به تباهی کشانده و به هزاران درد و بیجارگی دچار می کند.