تاریخ انتشار :جمعه ۲۱ میزان ۱۳۹۱ ساعت ۱۳:۵۶
کد مطلب : 50408
معرفی قصه یک مسافر (2)
غزلها اما يكدستي مثنوي ها را ندارند. در مثنوي ها، سررشته را پيدا كرده بودم. هر از گاهي، چيزي در ذهنم جرقه مي زد. بعد از اتمام آن،متوجه مي شدم كه ادامه كار قبلي را پي گرفته ام. هروقت سررشته كار را متوجه شوم، راحتتر از سيم اتصالات ذهني ام سردر مي آورم اما متاسفانه در غزلها، به سرسرشته اي دست نيافتم. با اين حال تنوع مضامين باعث مي شود كه لحظه هايي در آنجاها درنگ نمايي.
اولين غزل، فريادي است كه شايد در تمام تاريخ انسانهاي صادق آن را بركشيده اند:
يكايك همرهان از ديدگانم محو مي گردند
جدا گرديد در قلب بيابان مذهب و كيشم
چنان بيزارم از اين ردپا هاي كج و معوج
كه از لفظ تعهد مي شود هم گاه چنديشم
تنم فرسوده يك كوله بار سخت سنگين است
نمي دانم به منزل مي رسم يا تازه درويشم
نميدانم به منزل مي رسد اين راه پيچاپيچ
و يا مجنون ديگر در پي گم گشته خويشم (ترديد)
خسران، مضمون ديگري است كه شاعر وضع آن روز را آنگونه مي ديد:
خشم رخ زرد، نگر! شهر پريسا آتش!
موج در موج عطش! صاعقه! هر جا آتش!
مي كشد نيش و نفس آتش عريان در باد
باد ديوانه نفس پيچ، سراپا آتش! (خسران)
با اين كه من خودم، بسيار دلبسته اين نوع غزل ها هستم اما از يك لحاظ به اين رويكرد، روي نمي آوردم بهتر بود. زيرا همين كارها باعث مي شد كه آب ما و بچه هاي شاعر آنزمان در يك جوي نرود. آنها از اين قبيل غزلها احساس وزن نمي كردند و من هم اصرار در اين كار داشتم. از نظر آنها من احترام به پيشكسوتان نمي گذاشتم. از نظر خودم، راه جديدي پيدا كرده بودم. زيرا من ابتدا با شعر كلاسيك، ميانه اي نداشتم. وقتي متوجه شدم، در زبان فارسي اوزاني هستند كه به راحتي كار شعر سپيد را انجام مي دهند، دست از سپيد سرايي برداشتم. با تجربه اين رويكرد، به تصويرهاي بديعي دست مي يافتم اما چنانكه به عرض رسيد، نه با هزينه كم. با هزينه انزواي هميشه و دوربودن از كاسه شاعران. زيرا شاعري مطرح مي شود كه به قول رضا براهینی، شعرهايش در هر مجلهاي به چاپ برسد و در هر كنگره اي دعوت شده شعرهايش را قرائت نمايد. اين ميسر نيست، مگر اينكه آن شاعر از شاعران مطرح زمان خودش امضا داشته داشته باشد و آنها مهر تأييد بر شعرهايش زده باشند. من خودم متوجه اين موضوع بودم اما نمي دانم چرا با آگاهي تمام، دست به اين كارها مي زدم. شايد به اين خاطر كه شعر، دغدغه اصلي ام نبود. فكر مي كردم، چند روزي در اين تنگ راه گرفتار آمدهام. واقعيتش اين است كه تا وقتي به "تفسير روشنايي" نرسيدم، حال بسيار بسيار آشفته اي داشتم.
از اين وزنهايي كه در آن روزگار به وزن موسوي- فاطمي مشهور بودند، چند گونه ديگررا هم ببينيد:
تاكي غرور ما در پاي اين بلوا پامال مي گردد
يا آبروي ما اينگونه بي پروا غربال مي گردد
در راه راه شب تا راه مي پرسي ناگاه مي بيني
شب با تمام خود پرچين و پر غوغا چنگال مي گردد (فرياد)

روشن تپيد و صاعقه جان را گواه داشت
خورشيد را به گوشه چشمش نگاه داشت
جاري شد از تمام تنش آفتاب و ريخت
رو كرد سمت پنجره تصوير ماه داشت (بازگشت)

گل داد يك جرقه زيبا شعاع نور
در آن ظلام شاخه شمشاد كوه طور
شب بيكرانه بود ولي بذر آفتاب
از چشم هاي صاعقه مي جست پر غرور (رعد و برق)
اين وزن موسوي- فاطمي، آنقدر بد جا افتاده بود كه تا به شعر خواندن شروع مي كردم، كساني كه تنها اسم وزن را شنيده بودند، بي هيچ واهمه اي نظر مي دادند كه اين شعر وزن ندارد. هرقدر به آنها مي گفتم :"رشته من ادبيات و علوم انساني است. دست كم، اوزان عروضي را من امتحان داده ام." اما گوش شنوايي پيدا نمي شد.
البته در آن جلسات، همين شعرهاي"خسران" و "رعد و برق" دست و پايم را مي بستند. فرازهاي ديگر را به اين جهت آوردم، كه به آن سه غزل بسنده نكردم.
به هرحال، با اين "وزنهاي دوري" خيلي راحت مي توانستم تصوير پردازي كنم و حتي همانهايي كه اعتراض داشتند را به اعجاب وا دارم. گاهي در جلسه دوستان كسي از بچه هاي انصار، به نام جهانگيري مي آمد. بعدا در جلسات ارشاد متوجه شدم كه چه كسي است! وقتي شعر "خسران" را شنيد، گفت: "بيا اين جا!"
با ترس و لرز نزديكش رفتم. چون مي دانستم، اين آدمي نيست كه به علما احترام بگذارد اما بر خلاف انتظار تشويقم كرد و كار ديگران را تعبير به فصيلي نمود.
حرف هاي گفته شده، به اين معني نيست كه هيچ وقت دست به سرودن "وزنهاي تكراري" نزدهام. بلكه بيشترين غزلهايم وزن تكراري دارند. چاپ اول و دوم "قصه يك مسافر" شاهدي بر مدعا است. جالب اينجا است كه همينها را برخي از دون پايههاي شاعر،متهم به بي وزني مي كردند كه سخت غير قابل تحمل بود.
اينكه چرا هميشه به سراغ وزنهاي تكراري نمي رفتم، تا هم بهانه به دست كسان ندهم و هم به عنوان يك شاعر وجود داشته باشم، مشكلي بود كه تنها خودم آن را احساس كرده بودم و آن اينكه با به كار گيري اين نوع وزنها، از رسيدن به تصويرهاي آنچناني محروم مي ماندم.
"وزنهاي تكراري" به دليل زيبايي خاصي كه دارند، تصويرهاي كم رنگ را برجسته نشان مي دهند و روايت را به درجه شعر ارتقا مي دهند. به طوري كه شاعر حيفش مي آيد، بيشتر از آن، فرم را دستمالي كند. اگر هم دست به اين كار بزند، احساس و عاطفه آن را از بين مي برد. عاطفه و احساسي كه گاهي شعرهاي ناب هم نمي تواند، در برابر آن دو بايستد. حالا كه اينطور شد، چند فراز از وزنهاي تكراري "قصه يك مسافر" را هم ببينيد:
كودكي بودم سه ساله نينوا را ديده بودم
جويبار خون، بقيع كربلا را ديده بودم
عصر، يورش بود و يغما و بيابان و دويدن
خيمهها، آتش! غروب آن فضا را ديده بودم
پيش خيمه، رو به روي ما غباري بود اما
زير سم اسبهاشان دست و پا را ديده بودم (ماه هاي گرد روي نيزه ها)

فداي دست و بازوتان پلنگان غرور آباد
علمدار علمهايي كه از بازوي ما افتاد
غريو رود هامون سالها خاموش و مدفون است
كدامين رعد و برق از چشم توفان مي شود آزاد (آتشفشان)

مانند گلبرگ شقايق داغ بر رفت
از بين آتش پر كشيد و شعله ور رفت
بر ابرهاي دود اندودي افق پوش
چون آذرخش تازه مي شد پر شرر رفت (گلبرگ شقايق)

شكوهي كوه بنيان بود و شمشير نفس بر داشت
دلي پر موج، روح شعله، سيماي غضنفر داشت
ميان وسعت ميدان شبيه كوه پيدا بود
شبيه كوه! گويا پرچم توحيد بر سر داشت (قاب دريا)
در اين مجموعه بيش از نمونه هاي بالا، "وزن تكراري" وجود دارد كه لازم نيست، همه را اينجا بياورم.
ادامه دارد 

نویسنده: سيد حسين فاطمي


منبع : خبرگزاری آوا- کابل
https://avapress.com/vdcg7t9n.ak9zz4prra.html
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما