تاریخ انتشار :شنبه ۱۵ میزان ۱۳۹۱ ساعت ۱۹:۴۰
کد مطلب : 50091
معرفي "قصه يك مسافر"(1)
برخلاف آندسته از نويسندگان كه وقتي اولين اثرشان از چاپ بيرون ميآيد، از خوشحالي در پوست نميگنجند،احساس من اما نفرت بود. هم به اين لحاظ كه اول كار با كلك شروع شده بود و هم به اين لحاظ كه اين موجود در مقابل تفكرم پا به وجود ميگذاشت.
كلاهبرداري، سي هزار تومان آن زمان را از من گرفت اما طرحي براي آن آماده كرد كه كرناي ريشخندي مينواخت. چكار ميكردم؟ آيا آن طرح را با همان گرته برداري از صورت خود او، به عنوان جلد كتابم انتخاب ميكردم و يا اينكه سليقه به خرج ميدادم؟ پس، پيش كسي رفتم كه در آن زمان از فتوشاپ چيزهايي ميدانست و گفتم: "ميخواهم سر بر تن اين نباشد!"
آن كس هم، با چند كليك، سر او را از تن جدا نمود و بر آن تن بيسر، سر شاعر را نصب كرد اما چه نصب كردني! مجبور شدم پيش ناشر مجموعه بروم و عرض حال تغيير طرح را نمايم. ايشان هم بر اين تغيير موافقت كرد اما كسي زرنگتر از طراح اولي كوله بار خودش را پشت كتاب من به يادگار گذاشت. اين بود كه حقيقتا آن كتاب را متعلق به خودم نميدانستم.
ايكاش ماجرا به آنجا ختم مي شد. از بي تجربگي، مسأله مهمي از ياد برده شد. مني كه بارها خوانده و ديده بودم: "كل امر ذي بال..." حالا يك مجموعه بي بسم الله را تحويل جامعه مي دادم. اين بود كه اين ارمغان نامتناسب، جلو بخشي از باورم قرار مي گرفت.
اين دفعه اما شرايط فرق مي كند. هر وقت چشمم به طرح "قصه يك مسافر" ميافتد، انگار خودم هستم كه در اين فضاي دلگير رفته رفته محو مي شوم اما نه براي هميشه. زيرا كه صفحه ها ورق مي خورند و اين صحنه هم ماندگار نخواهد ماند.
در چاپ دوم "قصه يك مسافر" هشت مثنوي، بيست و شش غزل، دو قصيده و شانزده دوبيتي پيوسته مي بينيد. مثنوي ها بيشتر حال و هواي غربت و آوارگي دارند اما هيچ وقت پنجره اميد بر روي شاعر بسته نبوده است. گاهي طردا للباب، سخني از عشق هم به ميان مي آيد اما همواره عشق شاعر در هاله اي پنهان بوده است. يادم مي آيد، وقتي كتاب "شوهر آهو خانم" را مي خواندم، گاهي با پرداخت شخصيتي رو به رو مي شدم كه انگار نويسنده عشق شكست خورده خودش را بازسازي مي نمايد. يكي از دوستان را ديدم كه از قضا، همان كتاب را خوانده بود. خيلي راحت آن شخصيت را با يكي از هنر پيشه ها مقايسه نمود. با خودم گفتم: "خوش به حال اينها كه اينطور عشق در دسترسي دارند."
من اما هيچ وقت چنين نبودم. براي همين هرگز نميخواستم پا به اين وادي بگذارم. با اين حال،مضمون مثنوي اول و دوم اينگونه از آب درآمد:
صبح از ديده ام شعله برخاست
دور شد عطر و لبخند برجاست
دور شد تا هوايي بمانم
در جنون رهايي بمانم
شعر، شرح غزل يا قصيده
قاب عكسي است از يك سپيده
تا ببينم در او شور و حالي
لختي آتش بگيرم اهالي!
گر بميرم تنم محو و هيچ است
اين سرم تا ابد شعله پيچ است (چشمك شعله ور)

نميدانم اين چيست؟ اين كيست؟ اين؟
كه روح مرا مي تراشد چنين!...
در آيينه روشن قدنما
سر از نو بنا مي نمايد مرا
پس ازسالها سال هاي سياه
رها مي شوم درنفس هاي ماه (جرقه)
در مثنوي سوم بود كه احساس كردم، با بچه هاي مقاومتي نميتوانم يك مسير را بپيمايم. زيرا آنها به تير و تفنگ و سنگر و سردار افتخار مي كردند و من در شرايطي با آنها يكجا مينشستم كه گلوله ها به سمت همديگر شليك مي شدند و سرداران رو به روي هم سنگر مي كندند. لذا حرف من اين بود:
مضمون عاطفه پيدا نميشود
اين عقده عقده دل وا نميشود
اين عقده گردش پرگار سالها است
ناسور كهنه غمبار سالها است
آيا نشانه گنجشك پرپر است
يا حال ديدن يك سرو بيسر است
يا راه پر خم و پيچي كه مي رويم
يا روي گفته هيچي كه ميدويم؟
گفتيم و گفتن ما نا شنيده ماند
تا گوشواره در خون كشيده ماند (شعله)
همين ديدگاه، روز به روز فضاي شاعر را نا آشناتر مي كرد. بازهم در اين مثنوي، مقدار با حال و هواي جنگي رو به رو مي شوي اما در دو مثنوي بعدي اين حداقل را هم نميبيني. از چيزهايي گفته ميشود كه در آن زمان اصلا حرفي از آن به ميان نميآمد. يادم مي آيد، وقتي "قصه يك مسافر" را در جلسه اي در "ارشاد" مي خواندم، اول با احسن هاي بلند و فراوان رو به رو شدم اما وقتي مي خواندم:
ما سروديم هرجا قصه سرخ گل را
هرچه ميگشت پرپر باز ميشد شكوفا
در غروب دمادم سالهاي محرم
ما نوشتيم و گفتيم از علمدار و پرچم
نقشه كهكشان را آبي آسمان را
ما تماشا نموديم ما كشيديم هر جا
روي هر كوچه مانديم پاي هر خانه خوانديم
لا به لاي غزلها يك شقايق نشانديم (قصه يك مسافر)
همهمه اي پيچيده بود كه:"چه ميگويد اين؟!"
حالا به جاي احسن هاي آنچناني، نزديك از دست شاعر گرفته بود كه: "بيا پايين!"
مثنوي بعدي را جايي نخواندم. اگر ميخواندم، مسلما با عواقب بدتري رو به رو ميشدم. در اينجا بود كه به طور صريح، مسأله آورگي دامن زده مي شد و شاعر بر وضع موجود اعتراض داشت و بر آرمان هاي بر باد رفته افسوس:
يك روز در چنگ آتش يك روز در موج سركش
اطراف خود ديده بسيار اين چشمه اي مشوش
تصوير روشن ضمير است در شكل خود بي نظير است
فرداي تاريخ شايد افسانه دلپذير است
تا آسمان بال بسته پندارها را گسسته
بر شانه كوه و دريا رنگين كمان شكسته (يادمان غربت)
اوج بي همنوايي، زماني بود كه شعري در عين پرخاش عليه قاتلان و بيدادگران، با برخي آرمانگرايي ها و نمادهاي تاريخ جديد هم بر خورد ميكرد و من به پندار بعضي، بيرون از زمان ايستاده بودم و هنوز در گذشته به سر مي بردم:
شنيدم رودها در خشكسالي خشك بود امسال
و مردم دسته دسته بر درختان ديد سيب كال
تپيدي در شعاع ذهن تو چرخيد بيداري
به جاي آب از كوه كمر خون ميشود جاري
تمنا ميكنم اين رودبار آشنا باشد
در اين "سرخاب" توفاني طنين كربلا باشد!
كه ما مغبون عالم، ميوه هاي غوره را خورديم
فريب پنجه هاي نازك "دمبوره" را خورديم
به پاي دمبوره بر شب نماز خلق خنديديم
اذان را از ميان شاخه هاي سرو بر چيديم

يكولنگ! آسمانت قبله راز و نيازم هست
و آن دشت و دمنها تكه اي از جا نمازم هست!
مبادا بشكنند آيينه روشن ضميرت را
و يا بيرون كنند از چشم تو "بند امير"ت را! (چرخ بادي روح لرزان)
اگر اين مثنوي قابل اغماض ميشد، مثنوي بعدي به هيچ عنوان قابل چشم پوشي نبود. زيرا بر خلاف افكار عمومي سروده شد و خودم با گوشهايم شنيدم كه بعد از خواندن آن، در "مجمع علما"ي آقاي ابراهيمي، مصطفي اعتمادي از بين جمعيت با صداي همه كس فهم، يادآور شد: "كاش اين شعر را براي يكولنگ ميسرودي!"
وقتي بيرون جلسه او را ديدم، گفتم: "من براي يكولنگ شعر سروده ام اما شماها ديگر چرا؟ شماها كساني بوديد كه با تمسخر ميگفتيد، آقاي واعظي ميگويد: شورا يك لينگ امريكا است!"
البته ايشان توجيه هاي خودش را داشت. من هم قصد آزار كسي را نداشتم. ميخواستم در ابتداي كار ظرفيت آزادي بيان آينده را بيازمايم. با اين حال آرزو كردم، ايكاش شاعر نميشدم كه با احساسات بعضي بازي بشود. اين مطلب وقتي برايم بيشتر واضح شد كه در محل پذيرايي كسي كه لباس روحانيت بر تن داشت، بلند بلند صحبت ميكرد: "خدا شاهد است اگر امريكا امسال نميآمد، مردم را قحطي نابود ميكرد!"
جمله اخير را جوري ادا ميكرد كه حسابي بشنوم و مردم بشنوند. فرازهاي آن مثنوي اينها بودند:
ابهام در ابهام ميپيچد غبار و دود گِرد كوه
يارا! كدامين قريه ميسوزد ميان آتش انبوه
يارا! كدامين كس تمرد كرده از فرمان يك نمرود
چون شهرها در آتش افتادند بال آسمان در دود

از ديرگاه اين سرزمين شعله ور آتش به دامان است
در گوشه گوشه گوشه اين خاك اما حيف پنهان است
اغماض ميكردند آنهايي كه با سوراخ سر ديدند
ما را ميان حلقه هاي آتش و بر صحنه خنديدند (سرزمين آتش به دامن)
پس راه عاقلانه اين بود كه "قصه شب" را بسرايم و لب از مثنوي سرودن فرو بندم و قضاوت را براي آيندگان بگذارم:
از روشناي شهر كم ميگشت در باد
ديشب غرور كاج خم ميگشت در باد
تك چشم، جغد برج بلوا داد ميزد
اندازه هاي مرگ را فرياد ميزد

وقتي كه خون خشم جوشيد از تفنگم
در التهاب سرخ زردي بود رنگم
جغد از فراز شهر در شب قال ميزد
از گردباد و دود آتش بال ميزد (قصه شب)

ادامه دارد

نویسنده: سيد حسين فاطمي
منبع : خبرگزاری آوا- کابل
https://avapress.com/vdcez78n.jh87oi9bbj.html
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما