بحران در گوانتانامو
حدود یک هفته از بازدید هیئت افغانی گذشته بود که مسئولان کمپ، پنکههای اتاقها در کمپ چهار را جمع کردند (چون در مقابله با سربازان آمریکایی از پایههای پنکه استفاده شده بود) و بعد از چند روز تحمل گرمای طاقتفرسای کوبا در تابستان گرم آن مناطق، پنکههای کوچک را در اتاق مراقب جا دادند و آنها را از دسترس محبوسان دور ساختند. چند روز بدین منوال گذشت که مسئولان کمپ با عساکر متعدد آمده، بعد از تلاشی، مواد غذایی، بطری آب، پردههای حمام، کلمن آب یخ و همه لباسها را از ما جمع کردند و حتی صندوقی را که حاوی وسایل، قلم، کاغذ و نامههای صلیب سرخ بود، به خارج از اتاقها منتقل کردند و برای ما بهجز لباس ضخیم، شلوار، فرش پلاستیکی و دمپایی چیزی نگذاشتند و همهچیز را از ما گرفتند. ما نمیدانستیم که چرا با ما چنین برخوردی دارند. هرچه از مسئولان کمپ سؤال میکردیم که ما چه بیانضباطی کردهایم که چنین جزائی شدهایم، جواب درستی نمیدادند. فقط بعضیها ابراز میکردند که مسئولان کمپ عوض شده و این، دستور آنهاست. بعضیها هم میگفتند: در همه کمپها این حالت است و ما بهجز تعجب و سؤال از مسئولان، کاری نمیتوانستیم انجام دهیم.
هر روز تلاشی و به بهانههای واهی وجود دارو، حرکت بیجا، اعتراض، حتی با گذاشتن دستمال کوچک روی سر و با غذا خوردن کنار دیوار افراد را جزائی نموده، به کمپهای دیگر انتقال میدادند. همه سردرگـُم بودیم و حدس میزدیم که بهخاطر فلان چیز این مسائل بهوجود آمده؛ چون مراقبت جدی شده بود، تفریح و ساعت خارج شدن محدود، آب، غذا و... جیرهبندی شده و سختیها و مشکلات طاقتفرسا بود.
بالاخره ازطریق محققی باخبر شدیم که در بلاک آلفای کمپ اول سه نفر زندانی عرب خودکشی کردهاند و این همه سختی و مراقبت از ترس وقوع اقدامات مشابه صورت میگیرد. در کمپ اول آلفا دو نفر یمنی و یک نفر سعودی همزمان و با مشورت هم و با خبر کردن زندانیهای بلاک در مقابل چشمان سربازان مراقب و در همهمه و نغمههای انقلابی و سرود خواندن دیگران، خود را حلقآویز نمودند و در اعتراض به دستگیری و نگهداری غیرقانونی خود و همه زندانیان و برای آنکه جهانیان را متوجه وخامت اوضاع نابسامان زندان بسازند و طرفداران و مدعیان حقوق بشر را رسوا ساخته، صدای مظلومیت خود و همسلولهایشان را به گوش جهانیان برسانند و کسانی را آگاه سازند که هنوز هم آمریکا و غرب را مهد انساندوستی و حقوق بشر میدانند، و برای آنکه به همه جهان اعلام بدارند که این داعیهها دروغ بوده و ظاهر قضیه است، دست به این اقدام زده، جان خود را فدای جمع نمودهاند.
آمریکاییها این همه تدابیر را برای جلوگیری از ادامه این روند انجام میدهند؛ چون آنها خودکشی سه نفر را با دارو و این سه نفر را با حلقآویز کردن، مقدمه اقدامات جمعی میدانند و درضمن، تجربه اعتصاب دستهجمعی سهماهه سال گذشته را فراموش نکردهاند که دوسوم زندانیان اعتصاب غذا کرده بودند.
در همان اوایل وقتی نمایندگان صلیب سرخ این حالات را دیده، شکایت زندانیان را شنیدند و از گزارش معکوس مقامات زندان نیز باخبر شدند، بهعنوان اعتراض به عملکرد آمریکاییها، رابطه خود را با زندان گوانتانامو قطع کردند و بهظاهر تصمیم گرفتند
تا وقتی که شرایط بهتر نشده، دیگر داخل کمپ نشوند و این اعتراض خود را به جهانیان اعلام کنند. نمیدانم اقدامی دراینمورد انجام دادند یا نه، و جهانیان از خودکشی سه نفر زندانی مظلوم چقدر باخبر شدند و درصورتیکه خبر شدند، چه واکنشی از خود نشان دادهاند و چقدر موضوعات داخل زندان و شرایط ناگوار آن در خارج انعکاس یافت؛ اما زندانیان بهخصوص افغانها از این اقدام صلیب سرخ متضرر شدند؛ چون فقط احوالگیریشان از خانواده و رابطه آنها با خارج توسط نامههای صلیب سرخ صورت میگرفت. این حالت و بیاطلاعی از خانواده و نداشتن نامه حدود پنج ماه ادامه یافت تا اینکه خداوند بر من لطف نموده، قبل از ماه مبارک رمضان تعدادی از نامهها به دستم رسید و در اواسط ماه مبارک، خداوند مرا از چنگال اهریمنی دشمنان بشریت نجات داد.
زمزمههای آزادی
قبل از ماه مبارک رمضان نمایندگان صلیب سرخ بعد از غیبت پنجماهه، همۀ نامههای جمعشده را برایم آوردند؛ نامههایی که مملو از محبت و دعا و آرزوی سلامت و نجات بود و همه منتظر آزادی بنده و نزول رحمت الهی بودند. از همه نامهها نوید آزادی و بوی وصال میآمد. نمایندگان صلیب سرخ ضمن آوردن نامه گفتند: شاید با افرادی ملاقات کنم، آنهم برای آزادی. وقتی از تعدادی که آزاد خواهند شد پرسیدم، گفتند: شاید بیشتر از بیست نفر باشند که شانزده نفرشان افغان خواهند بود. افغانها همه خوشحال بودند؛ چون همه خود را بیگناه میدیدند و مستحق آزادی؛ لذا هرکدام، نجات را اولین حق خود ميدانستند.
در روز هفتم ماه مبارک رمضان برای تحقیق، اسم من نوشته شده بود. با توجه به اینکه حدود هشت ماه تحقیق نداشتم و کسی یا محققی به سراغم نیامده بود، اگرچه از سؤالات بیجا و تفتیش عقاید راحت بودم، گاهی این بیتوجهی، به فراموشی سپرده شدن پروندۀ زندانی را گواهی میداد و بههمیندلیل خیلی از افرادی که در این اواخر برای تحقیق رفته بودند و محققان به آنها وعدۀ آزادی داده بودند از خبر نجات شانزده افغان خوشحال بودند. وقتی اسم خود را در لیست تحقیق دیدم، استخاره به قرآن کریم نمودم و وقتی آیه شریفه «ذلک الله و الحق، هو یحی و یمیت و هو علی کل شیء قدیر» آمد، به همه گفتم: این تحقیق شاید خبر نجات من باشد؛ چون خداوند حق است و قادر و توانا، و مرا فقط او نجات خواهد داد.
وقتی در ساعت مقرر به بلاک طلایی انتقال یافتم، خانمی برای تحقیق آمد و گفت: من محقق شما نیستم، آمدهام راجعبه چند نفر از شما بپرسم؛ اما قبل از اینکه راجعبه افراد بپرسد گفت: به شما کسی گفته که به خانه میروید؟ گفتم: در این اواخر اصلاً تحقیق نداشتهام؛ اما از سه سال قبل مرتب محققان به من گفتهاند و همه دروغ بوده است. گفت: خدا مهربان است، شاید به خانه بروید. گفتم: بدون شک خداوند مهربان است؛ اما من در دست ظالمان گرفتارم. گفت: خبر داری که تعدادی از افراد آزاد میشوند؟ گفتم: بلی، نماینده صلیب سرخ گفته است. اظهار داشت: شاید جزو آنها باشید. سپس عکسهای سه تن از زندانیان را نشان داد و راجعبه آنها و شناخت من از آنها پرسید، گفتم: آنها را در بلاک شناختم و به همان اندازه که یک زندانی با دیگران آشنایی دارد من آنها را میشناسم و قبلاً از آنها شناختی نداشتهام. در آخر پرسید: چطور است که بعد از اینهمه فشار و شداید و چهار سال زندان هنوز هم شاداب و سرحال ماندهاید و روحیهتان خوب است؟ گفتم: چون خودم را بیگناه دانسته، نزد خدای خود، وجدان، خانواده، اقوام و مردم خوبم شرمنده نیستم و یقین دارم خداوند با لطف خود و به برکت دعای همین مردم مرا از چنگال ظالمان نجات خواهد داد و وقتی نجات یافتم، همۀ مردم به کوری چشم دشمنان خوشحال خواهند شد، اگرچه برای خیلیها خوشایند نخواهد بود؛ بههمیندلیل روحیهام زنده و خودم سرحالم.
دو روز بعد برای تحقیق انتقال یافتم؛ اما اینبار درحال رفتن به بلاک طلایی از جلوی مترجمان و محقق گذشتم، من محقق را نمیشناختم؛ اما ترجمان دست خود را برایم بالا برد و سلام داد. خیلی برایم جالب بود و قلبم از اینکه بعد از مدتها کسی برایم دست تکان میداد شاد شد. (در زندان گوانتانامو مترجمان حق ندارند بدون اجازه محقق یا عسکر با زندانی صحبت نمایند یا ارتباط داشته باشند) در اتاق، همان ترجمان با محقق داخل شد و گفت: من از امروز محقق جدید شما هستم. هنوز هیچ پرونده شما را ندیدهام، میخواهم از زبان خودت، شما را بشناسم و امروز آمدهام شما را ببینم و اگر سؤالی باشد، روزهای بعد خواهم پرسید.
فردا همین محقق دوباره مرا خواست و گفت: من از پنج ماه قبل محقق شما بوده و پرونده شما را مطالعه کردهام. چون سؤالاتی که باید از شما میپرسیدم در آن ندیدم، شما را تابهحال نخواستم. حال از شما چند سؤال دارم.
سؤالاتش راجعبه مناطق مرزی افغانستان، ایران و طریق ورود افراد به این کشور بود که چگونه قاچاقی به ایران میروند. گفتم: چون من در تهران زندگی میکردم، از این مناطق اطلاعات چندانی نداشته، راههای ورود را نیز بلد نیستم. او با تعجب گفت: مگر افغانها بهجز زاهدان در دیگر شهرهای ایران هم زندگی میکنند؟ از این بیاطلاعی وی راجعبه مهاجران خندیدم و گفتم: مهم نیست، همه محققان مثل شما هستند. اسامی چند نفر را نیز گفت که من نمیشناختم؛ اما از نامها معلوم بود بلوچند و شاید هم قاچاقچی بودند.
در انتهای جلسۀ تحقیق وی گفت: اگرچه امروز برای تحقیق نیامده بودم و این سؤالات ضمن صحبت به میان آمد، هدف اصلی از آمدن امروز ما خبر خوشی است که به شما میدهیم و یقیناً خوشترین خبر برای شما، خبر آزادیتان است؛ چون احتمال قوی وجود دارد که شما جزو افرادی باشید که با این گروه به خانه میروید. گفتم: این خبر خوش شما مثل خبر خوش سایر محققان، محض خبر است یا حقیقت هم دارد؟ گفت: اگر مسئله خاصی بهوجود نیاید، شما جزو این گروه هستید و شاهد آن هم اینکه روز جمعه رسماً به شما ابلاغ خواهد شد. من اگرچه از این خبر قلباً خوشحال شدم و خدا را شکر کردم، به روی خود نیاورده، فقط از او برای این خبر خوش تشکر کردم. ترجمان هم که روز قبل برایم دست خود را بلند کرده و سلام داده بود، در طول این جلسه خوشحالی خود را مخفی نکرد و به من گفت: آقا سید، دست شما را میبوسم و آزادی شما را تبریک عرض میکنم. من با دقت به چهره روشن او که حالا نورانیتر به نظرم میآمد و از دیروز با او انس گرفته بودم گفتم: انشاءالله در بیرون از زندان با شما ملاقات کرده، بیشتر آشنا شوم. اگر من را پیدا نکردید، برادرم را میتوانید بیابید و آدرس مرا از او بگیرید. گفت: وقتی از این اتاق خارج شدی، مرا خواهی شناخت؛ من شما را میشناسم. با دقت به او نگاه کردم متوجه شدم که یکی از مؤمنان و از دوستان برادرم و همسفر حج او بوده که در آن سفر معنوی او را دیده بودم و خداوند با لطف خود، او را امروز برای تسلی و خوشی دل من بهعنوان ترجمان انتخاب نموده است. بعد از خارج شدن آنها، در اتاق به درگاه الهی سجده شکر را بهجا آورده، از این نعمتی که به من ارزانی خواهد کرد او را سپاس گفتم. شب جمعه مجموع نامههایی را که از قزوین از جانب برادر بزرگوار و برادرزادههای عزیزم میرسید و حاشیههای آنها با دعای روحبخش کمیل مزین میشد مرتب کردم؛ چون قسمتی از آن را که قبلاً برایم رسیده بود از حفظ داشتم، امشب با مرتب کردن همۀ دعا، آن را با خودم زمزمه کردم. واقعاً بعد از حدود چهل ماه دوری از مجالس دعا و قرائت دعای کمیل در آن دیار غریب، حال دیگری به من دست داد و مناجات امیر مؤمنان، علی (ع) را با توسل به آن بزرگوار خواندم و برای دوستان و همه مؤمنان و نزدیکان خود دعا کردم. صبح با حال خوش منتظر لیست تحقیق بودم. به دیگر زندانیان نیز گفته بودم که روز جمعه به گفته محقق به کسانی که خانه میروند خبر خواهند داد. بنابراین همه منتظر بودند که هرکس تحقیق داشت و در لیست تحقیق نام او بود، در لیست آزادشدگان نیز نامش باشد. چند نفر با هم به بلاک NCO یا نزد مسئول آن رفتیم و وقتی لیست تحقیق را نگاه کردیم، در رأس اسامی نام بنده و بعد از آن سه نفر دیگر از کمپ چهار بود (آن روز خوشبختانه مسئول بلاک آدم خوبی بود و لیست تحقیق را به ما نشان داد، وگرنه عساکر متعصب و عقدهای روزهای دیگر آن را مخفی نگه میداشتند). همۀ بلاک به ما چهار نفر تبریک گفتند و متوجه شدند که لطف الهی شامل حال ما خواهد شد.
ورق شهادت
در ساعت مقرر مرا به بلاک براون که برای محکمه اختصاص یافته بود و امور مربوط به انتقالات در آن انجام میگرفت انتقال دادند. مرا به اتاقی بردند و با دست بسته به صندلی، پاهایم را نیز بستند. به اطرافم نگاه کردم، روبرویم دوربین فیلمبرداری و در کنار آن سربازی ایستاده بود. در اتاق باز شد، فردی که پرونده ضخیمی در دست داشت وارد شد و روبرویم بر صندلی نشست.
ترجمان در کنارم قرار گرفت، مسئول آمریکایی به من گفت: دولت آمریکا تصمیم گرفته شما به خانه بروید؛ اما قبل از آن باید این ورق را امضا کنید. ورق را به من داد گفتم: ترجمه فارسی یا پشتوی آن را میخواهم. ترجمه پشتو را سربازی آورد. با توجه به ذهنیتی که راجعبه این ورق داشتم، وقتی دیدم که در بالای آن نوشته شده بود «شهادت» سراپایم را نفرت و غیظ نسبت به ظالمان گرفت و با دیدن آن در ذهنم مجسم شد که آمریکا شاید آزادی را با امتیازی که از ما میگیرد، به ما بدهد و قبل از آنکه آن را مطالعه کنم تصمیم گرفتم، حتی به قیمت عدم آزادی آن را امضا نکنم. متن آن را جهت اطلاع شما عزیزان در صفحات بعد عیناً نقل میکنم.
وقتی ورق شهادت را خواندم، به چهره مسئول و اطرافیان نگاه کردم. همه منتظر امضا بودند: فیلمبردار، عکاس و چند عسکر نگهبان. ورق را بهسوی مسئول پرت کرده گفتم: من این ورق را امضا نمیکنم. چهار سال در این بیغوله بودهام، اگر چهار سال دیگر هم بمانم، شهادت علیه خود را امضا نخواهم کرد و آمریکا نه در گذشته حق داشته مرا دستگیر کند و نه در آینده به آن حق میدهم مرا زندانی کند. ترجمان که در کنارم بود گفت: اگر امضا نکنی در اینجا میمانی. بهسوی او با تندی نگاه کرده با ناراحتی گفتم: شما ترجمانی خودت را انجام بده و به من دستور نده! من خودم میدانم چه کار کنم.
مسئول، ترجمان، عساکر، عکاس و فیلمبردار بیرون رفته، با مسئولان یا بین خود مشورت کردند و دوباره برگشتند. ترجمان گفت: هرچه خودت صلاح میدانی بنویس و امضا کن؛ مثلاً بنویس نه همکاری کرده و نخواهم کرد. گفتم: اصلاً امضا نمیکنم. مرا به اتاق دیگر انتقال داده، بعد از انگشتنگاری، عکاسی، اندازهگیری لباس و معاینات ساده پزشکی دوباره به کمپ بازگرداندند. زندانیان دیگر از شنیدن خبر آزادی شاد شده و تبریک گفتند. من هم همه را در جریان امضا نکردن شهادت علیه خود گذاشته، از آنها خواستم که ورق را آنها نیز امضا نکنند. اکثر زندانیان آزادشده آن را امضا نکرده و چندی هم در آن چیزی نوشتهاند و کسانی هم آن را امضا کردند. ورق انگلیسی شهادت من خالی و در ورق پشتو نمایندۀ دولت آمریکا، مسئول نظامی اسم خود را نوشته که آن را خط زدهاند و به جای امضای من نوشتهاند «رد کرد (Refused)». ورق شهادت در پروندهام برای دولت افغانستان ارسال شد و در چمدان لباسم بود. وقتی در کابل آن را دیدم، خدای را شکر کردم که در آخرین روزهای اسارتم نیز حرف دشمن را رد کردهام.
حکم آزادی و ملاقات با نمایندۀ صلیب سرخ
شب پانزدهم ماه مبارک رمضان بعد از توسل به ائمۀ اطهار از خداوند استدعا کردم به روی کریم اهل بیت (ع)، حضرت امام حسن مجتبی (ع) که شب تولدش بود و به روی جد بزرگوارش، از سفره کریم خویش و از دریای بیکران لطف و رحمت خود ناامیدم نسازد؛ چون با امضا نکردن ورق شهادت بیم آن میرفت که مسئولان آمریکایی آن را بهانهای برای نگهداری و حبس مجدد قرار دهند. در گذشته موردی مشابه از یک زندانی عرب پیش آمده بود. حتی ابو فاطمه عراقی را که ورق را امضا و لباس آزادی بر تن داشت، از موتر حامل زندانیان آزادشده پیاده کرده، تابهحال در آن زندان بدون علت نگهداری میکنند. من هم با توجه به این مسائل، شب با دعا و راز و نیاز خود را آرام ساخته، صبح بعد از نماز وقتی لیست تحقیق را خواندم، نام من نیز در آن درج بود. مرا به بلاک هفت انتقال دادند. در آنجا نمایندۀ محکمه، حکم آزادی و انتقال را برایم خواند و همان ترجمان دختر که در محکمهها اوراق مرا ترجمانی میکرد، این حکم را برایم قرائت نمود که من از دلسوزی او تشکر کردم. حکم محکمهای که یک سال قبل دایر شده بود را امسال و بعد از یک سال تأخیر بهعنوان حکم آزادی به من دادند. متن احکام فوق را در صفحۀ ذیل مشاهده میفرمائید.
آیا خبر آزادی را به شما دادهاند و ورق محکمه را گرفتهاید؟
آیا به وطن خود بازمیگردید و در آنجا مشکلی ندارید؟
آیا برای آزادی در ورق شهادت از شما امضا گرفتهاند؟
آیا مضمون و مفهوم مندرج در آن ورق را خوب فهمیدهاید؟
آیا به رضایت خود امضا نمودهاید یا اجبار در کار بوده است؟
جوابهای من هم مشخص بود. ورق محکمه را داشتم و بازگشت به وطن برایم همهچیز، و وطن با همه خطرهایش برایم بهشت روی زمین بود و چون ورق را امضا نکرده بودم، سؤالات راجعبه آن بیمورد بود.
حکم هیئت اداری تجدیدنظر که بعد از یک سال ابلاغ گردید
از اتاق محکمه ما را به بلاک تحقیق (طلایی) انتقال دادند. در آنجا نماینده صلیب سرخ منتظر ما بود. از او لیست افرادی را که آزاد میشوند خواستم. او هم با عجله سؤالاتی را راجعبه بازگشت، روش آزادی، امضاء کردن ورق شهادت و... پرسید و سریع جوابها را نوشت و گفت: به ما گفتهاند تا 11 اکتبر کارهای ملاقات و مصاحبه با زندانیان را تمام کنیم.
در بلاک کمکم دلمان قبول کرد که خداوند ما را نجات خواهد داد؛ اما هنوز به قول آمریکاییها اعتماد نداشتیم. فردا باز در لیست تحقیق با تعجب نام من بود. همه بچهها میگفتند: تا وقتی به طیاره سوار نشدهاید تحقیق ادامه دارد. در بلاک طلایی همان محقق و همان مترجم مهربان، اینبار هر دو با روی گشاده و با خنده گفتند: که ورق آزادی را گرفتهاید؟ گفتم: بلی. محقق گفت: چند سؤالی که به شما مربوط نمیشود میپرسم. اگر مایل بودید پاسخ دهید. باز سؤالات راجعبه منطقه بلوچستان ایران بود و راههای ورودِ افراد به ایران. گفتم: من در دوران جهاد از این راهها رفتهام و چیزهایی شنیدهام. اما اسامی که یاد میکرد ناآشنا بودند. بعد از طرح سؤالات خداحافظی کردند. من هم از اینکه با لطف خداوندی از تحقیق، محکمه، تفتیش عقاید، وکیل، تقیه، نگاهِ تندِ تنگنظران دُگماندیش و خوارجمنش نجات مییابم خدای را شکر نمودم.
شیوه آزادی و شکنجههای روز آخر
زمان حرکت بهسوی افغانستان مشخص نبود؛ اما ترجمانی که با من دوست شده بود در معاینات پزشکی به من گفته بود: من در پرواز با شما یکجا هستم، شاید روز چهارشنبه برویم. روز بعد اوراق و نامههای ما را جهت کنترل و دستهبندی گرفتند. ساعت دوازده شب لباس پاک برایمان آوردند و دستبند شناسایی را به دست ما بستند. بعد از معطلی سهساعته و بعد از خداحافظی با همه زندانیان (افغانها و اعراب) ما را به موتری انتقال دادند که شیشههای آن با کاغذ ضخیم پوشیده شده بود. من از شیشۀ جلویی که کاغذ نداشت، مسیر را کمی میدیدم. در کنار هر زندانی یک یا دو عسکر آمریکایی نشسته و پای ما نیز با زنجیر به میخ کف مینیبوس قفل شده و دستانمان محکم به کمر بسته شده بود؛ اما چشمان ما باز بود.
بعد از طی مسافت حدود بیست دقیقه حرکت بهسوی میدان هوایی، دو موتر از زندانیان و موترهای اسکورت به کشتی وارد شدند و حدود پانزده تا بیست دقیقه مسیر آبی را کشتی با سرعت طی کرد و در خشکی نزدیک میدان هوایی، موترها از کشتی خارج شدند. صدای طیاره شنیده میشد. بعد از چند دقیقه موترها متوقف شدند. سربازان، زندانیان را یکییکی پایین آورده، بعد از چک کردن مشخصات و گرفتن عکس، عینک سیاه رنگ را به چشمان و گوشی ضخیم را به گوشهایشان میبستند، وقتی نوبت به من رسید، بهمجرداینکه عینک را به چشمم و گوشی را به گوشم بستند، نمیدانم چه شد که سفر و انتقال اول یعنی از «بگرام به کوبا» که بدترین خاطرات عمرم بود، در ذهنم تداعی و مجسم شد. حالت اضطراب، بیقراری و دلهره سراپایم را فراگرفت. قلبم به تپش افتاد و تنگی نفس به سراغم آمد که احساس دلتنگی و خفگی میکردم. هرچه به خود تلقین میکردم که چند ساعت مشکلات، آزادی را به دنبال دارد، نمیتوانستم تحمل کنم. ترجمان با مهربانی پرسید چه شده؟ گفتم: هیچ، شاید با آشامیدن کمی آب خوب شوم؛ اما نه آب، نه معاینات و داروهای دکتر و نه کارهای دیگر، در شرایط روحی و روانی من اثر نکرد و همانند سفر انتقال از «بگرام به کوبا» چندین ساعت متوالی مرگ را احساس کردم و از اینکه مدعیان حقوق بشر در آخرین روز اسارت نیز سختترین شکنجه را برای ما درنظر گرفته بودند، به آنها و همه ظالمان نفرین کردم. بعد از 36 ساعت جان کندن و زجر و شکنجه به بگرام رسیدیم. ما بهعلت ذهنیتی که قبلاً از انتقال به کوبا داشتیم و سختیهای سفر، روزه را روز سهشنبه فقط با آب و کمی شیر افطار کردیم تا در داخل طیاره مشکل قضای حاجت و تحقیر را نداشته باشیم. وقتی به بگرام رسیدیم، گوشی و عینک را برداشتند و از فضای وطن هوا به ریههایم رفت و خدا را شکر کردم، اگرچه چندین روز اطراف چشمان و گوشهایم از شدت محکم بسته شدن ورم کرده بود و درد میکرد. ما را از طیاره با دست و پای بسته پایین آورده، بعد از چک مجددِ مشخصات و گرفتن عکس، بهسوی مینیبوسی که در نزدیکی طیاره ایستاده بود انتقال دادند و از میدان هوایی خارج کردند. هنوز عساکر آمریکایی با ما بودند، در راه پاهایمان را باز کرده، نزدیک یک اتوبوس نگه داشتند. دو نفر که به فارسی حرف میزدند، اما اروپایی بودند، داخل مینیبوس شده، خود را نماینده صلیب سرخ معرفی کردند و گفتند «شما را به کمیسیون صلح خواهند سپرد» و توصیه نمودند که هرکدام سری به دفتر صلیب سرخ واقع در شهر نو بزنیم. در وقت پیاده شدن از موتر، از هرکدام عکسی گرفته، شمارهای به ما دادند.
در این هنگام، دستهایمان را نیز باز کردند؛ اولین باری بود که بعد از چهل ماه با دست باز از موتری به موتر دیگر سوار میشدیم و خود صندلی را برای نشستن انتخاب میکردیم. در اتوبوس به همه ما کیف سیاه رنگی را که حاوی لباس و پتوی بزرگ و وسایل بهداشتی بود، همراه با کیف دستی خودم که در زمان دستگیری از خانۀ ما برده بودند به من بازگرداندند. در کیفم همهچیز را شمارهگذاری و همه اوراق را ترجمه کرده بودند و همهچیز را بهجز پولم که به سرقت رفته بود برگرداندند (در کیفم سیصد دلار آمریکایی و سه هزار روپیه پاکستانی و در جیبم حدود 1100 افغانی موجود بود).
بهسوی آزادی
با سوار شدن به موتر کمیسیون صلح، آزادی را احساس نمودیم و چه زیباست این احساس! واقعاً بیان آن مشکل است؛ اما یقیناً لذتبخش و به یادماندنی است. نجات از زندان مخوف کوبا زندگی دوبارهای است که خداوند به ما ارزانی داشت و همگی خدا را سپاس گفتیم که از شر آمریکا و جهنم گوانتانامو و از تحقیر و توهین عساکر شیطانصفت و پستفطرت و زندانیان متعصب و متحجر و خوارجمنش و از همه بدیها ما را نجات داد و من با خود زمزمه میکردم «الحمدالله الذی اذهب عنا الحزن»
موتر ما را از بگرام بهسوی کابل انتقال داد؛ اما آزاد بودیم و خوشحال و آزادانه به اطراف نگاه میکردیم. دیگر از عساکر آمریکایی، پنجره، سیمخاردار، دیوار سیمی، زولانه و زنجیر خبری نبود، دیگر حرف زدن ممنوع نبود. نگاه کردن آزاد بود. خندیدن و شوخی کردن لذت خاص خود را داشت. دلمان برای دوستان میتپید. دیگر نه منتظر نامه دوستان، که در انتظار چهره بشاش و خندان آنها بودیم. اطرافمان را کوههای سربهفلککشیده احاطه نموده بود. گاری، موتر و حیوانات باری را میدیدیم، همه با ما حرف میزدند و به ما خوشامد میگفتند. مردم اگرچه ما را خوب نمیشناختند که آزاده هستیم، خوشحالی آنها را احساس میکردیم و برایشان دست تکان میدادیم. شاید همگی در زندان بزرگ محبوس بودیم؛ اما برای ما که از زندان مخوف، قرون وسطایی و سیاهچالهای گوانتانامو نجات یافته بودیم، حتی اتوبوس و دیدن هوای آزاد حظ و لذت خاصی داشت. اگرچه بهخاطر ارتفاع بالای میهن ما از سطح دریا و کم بودن گلبول قرمز ما که در سطح دریا محبوس بودیم، گاهی احساس خستگی و کمی اکسیژن میکردیم، هوای آزاد کشور در بند ما، برایمان صدها برابر اکسیژن را اهدا میکرد. هرلحظه که موتر ما به کابل نزدیکتر میشد، بر تپش قلبهایمان نیز افزوده میشد. صدای خوشحالی قلبهای خود را میشنیدیم؛ حتی گاهی احساس پرواز به ما دست داده، خود را در هوای آزاد و در حالت پرواز میدیدیم.
ورود به کابل و لحظات انتظار
موتر از راه پرپیچوخمی به گردنه خیرخانه رسید و شهر کابل با همه شلوغیاش قشنگتر از همیشه بهنظر جلوه میکرد. اطراف جادهها و تپهها را خانههای تازهتعمیرشده زیباتر ساخته بود. آسمان آبی آبی بود. کوه آسمایی از دور به ما سلام میکرد و احوال ما را میپرسید. به دفتر کمیسیون صلح نزدیک شدیم؛ انبوهی از منتظران را که از آمدن زندانیان باخبر شده بودند در جلوی دفتر دیدم. من دنبال چهرههای پرنور و آشنا بودم که چشمانم به جمال زیبا و مضطرب برادرم دکتر اسماعیلشاه، همسلولی دوران گردیزم افتاد و پسرکاکایم دکتر رضا که همسفر ما بود و سید عبدالخالق و سید نور حسن در انتظار من بودند و هنوز به کسی مژده نداده بودند. اگرچه خبر آمدن را خیلیها متوجه شده بودند، هیچکس یقین نداشت؛ چون چندین بار آنها با شایعات به اینجا آمده و ناامید برگشته بودند. آنها مرا نشناختند، اگرچه من دست تکان دادم، با دلهره و اضطراب دنبالم میگشتند، هنوز باور نداشتند که من هم در موتر حامل آزادگان باشم؛ اطراف موتر جستجو میکردند. حق هم داشتند مرا نشناسند (آخر قبل از زندان، وقتی که در کنار آنها بودم، چاق، بشاش، شاداب، جوان و خندهرو بودم. سر و ریشم را همیشه مرتب میکردم، اکثر اوقات لباس محلی، ملی و موقر به تن داشتم؛ اما حالا که از اسارت و زندان اهریمن آزاد شدهام، لباس سفید زندان بر تنم با ریش بلند و سفید و موهای کمپشت و ژولیده و حالت افسرده و گرفته که ناشی از همۀ مشکلات و سختیهای طاقتفرسای زندان و تحمل سفر و انتقال است؛ آنها باید هم دنبال من میگشتند!). من از موتر پایین آمده، یکراست بهسوی آنها شتافتم. باورشان نمیشد؛ همه مات به هم نگاه میکردیم و همدیگر را به آغوش گرفتیم. اشک شوق دیدار از چشمان همه جاری بود. عساکر انتظامی دفتر کمیسیون تقاضا کردند به دفتر برویم، بعداً همدیگر را خواهیم دید. داخل دفتر حضرت مجددی شدیم. بعد از نوشتن شهرت افراد، جهت شنیدن سخنان مجددی به سالن راهنمایی شدیم که در آن تعداد زیادی از خبرنگاران داخلی و خارجی در انتهای سالن جمع بودند. او بعد از مقدمهای کوتاه، از چهار سال زندانی شدن خود یاد کرد و ثواب زندان و اجر آن را برای ما خواستار شد و از تلاش کمیسیون صلح برای نجات چند هزار زندانی از دست آمریکاییها یاد کرد و از اینکه ما هم از زندان مخوف گوانتانامو نجات یافتهایم اظهار خوشحالی نمود.
صحبت در کمیسیون صلح
من هم با اینکه خسته بودم و حال سخن گفتن نداشتم، حتی تمرکز برای حرف زدن در آن لحظه برایم مشکل بود، باز هم چند کلمه صحبت کردم و سخنان خود را با آیه مبارکه «لایحب الله الجهر بالسوء من القول الا من ظلم» شروع نموده، گفتم: از اینکه دوستان را در کشور خود میبینم و از اینکه به وطن خود برگشتهایم، احساس خوشحالی نموده، خدای را شاکریم؛ اما حالا علاوهبرآنکه خوشحال بوده، خود را آزاد میدانیم، دلهره و احساس ناامنی باز هم سراسر وجود ما را فراگرفته است؛ چون همانطوریکه با موجودیت نیروهای بیگانه در سرزمین خود، با یک خبر دروغ در خانه خود دستگیر و چهار سال را در بدترین جای دنیا محبوس بودیم، باز هم همان خطر وجود دارد. هم سایۀ نیروهای بیگانه از سر ما دور نشده است و هم جاسوسان برای گرفتن پول ناچیزی دورویی نموده، برای اجانب و بیگانگان مزدوری میکنند و هم تعصبات کور از جامعه ما برچیده نشده است. پس دلهرۀ ناامنی هنوز ما را به خوشحالی نمیگذارد؛ مثلاً من یک دکتر متخصص هستم، برای خدمت به مردم خود از هجرت برگشته و ازطرف مردم گردیز بهعنوان نمایندۀ لویه جرگه انتخاب شدهام؛ اما متأسفانه براساس تعصبات و تضادهایی که در این سه دهه در کشور بهوجود آمده و نیروهای بیگانه از آنها بیاطلاعند، با یک خبر دروغ و بدون هیچ سند و دلیل و مدرک چهل ماه را از خدمت به مردم و ملت خود دور بودهام و ناراحتی ناشی از این رنج و دوری را سالهای سال من و خانوادهام باید تحمل کنیم. شاید گفتم که از نجات زندانیان از بگرام و تلاشهای کمیسیون خوشحالیم؛ اما چه خوب است که از زندانی شدن دیگر هموطنان به دست بیگانگان جلوگیری شود تا نیاز به التماس برای آزادی آنها نداشته باشیم و کار کمیسیون ایجاد صلح باشد نه نجات زندانیان.
اماننامه حضرت صاحب!!؟
سپس حضرت مجددی به همگی ما دو پاکت اهدا کرد که یکی حاوی 1500 افغانی بهعنوان خرج راه!! که مصارف و مشکلات ناشی از این چند سال دوری را با آن جبران کنیم!! و یک پاکت حاوی پیوستن ما به کمیسیون صلح!!؟ بود که مثلاً ما با طالبان و دیگر گروههای معارض بوده و حالا به کمیسیون صلح پیوستهایم تا دیگر کسی به ما کار نداشته باشند. (ما را دوباره به کوبا نبرند؟؟!!) نامۀ مذکور در ذیل درج شده است.
از کمیسیون خارج شده، با عزیزانم دوباره مصاحفه نمودم. همدیگر را در بغل گرفته، بهسوی منزل در حرکت شدیم و از شوق دیدار حتی موفق به یک عکس یادگاری از آن حالت و دوستان نشدیم. فردا بهسوی گردیز حرکت نمودیم و این بار برای احتیاط، به دوستان وظیفه دادیم که کسی را برای استقبال نگذارند تا دوباره آمریکاییها به بهانۀ واهی دیگری برای ما مشکل ایجاد نکند؛ اما با توجه به الطاف الهی و محبت دوستان، اینبار مردم بیشتر از قبل و تا خیلی دور با موتر و پیاده آمده بودند و با اشک شوق از ما استقبال کردند. مردم گردیز نیز از پیر و جوان و از فارسیزبان و پشتوزبان زحمت کشیدند و همه دوستان از ولایت پکتیا و دیگر ولایات، با تحمل زحمات و مشکلات راه، برای تسلی دادن و اظهار خوشحالی خود از آزادی ما به خانه آمدند و اگرچه ماه مبارک رمضان بود و بهخاطر شبهای قدر و شبهای شهادت مولای متقیان خوشحالی و اظهار شادمانی را محدود کرده بودیم، جلوی اشک شوق و گریههای شادی را نمیتوان گرفت؛ چون به دست کسی نیست و اینگونه بود که خداوند ما را بعد از امتحان بزرگ الهی و با لطف عظیم خود از چنگال دژخیمان ظالم، متجاوزان غاصب و گروگانگیران باجگیر نجات داد و با تحمل همه سختیها و رنجها و شکنجههای روحی و جسمی و تنگنظریهای دگماندیشان در همهجا همان حرف بیبیام زینب (ع) را تکرار نمودهام که: «و ما رأیتُ الا جمیلا»
سالهایی که باید فراموش شود اما نمیشود!؟
واقعاً چهار سال طولانیترین سالهای زندگی و شاید هم طولانیترین شبها و روزهای تاریخ بوده باشد و الآن ذهنم از تصور آن شبها و سالها فرار میکند. اگر نبود، بعضی از قضایای خارجی و رخدادهای داخل زندان که ما را متذکر میشد و از گذشت زمان حکایت میکرد، شاید خیلی از ماها واقعاً مصائب آن روز و زندانی بودن در بگرام و کوبا و... را فراموش میکردیم؛ زیرا آنچه به سر ما آمده است، بهحدی سنگین و طاقتفرساست و به کابوس میماند که حتی تصور آن هم برای مغز سالم میسر نیست و توان یادآوری آن را ندارد. شاید هم این چهار سال را در خواب سنگین بوده و کابوسهای ترسآور وحشتناک دیدهایم و این اعمال ناشایست واقعیت نداشته است.
من هم به همین دلایل کوشش کردهام در این نوشتار از جزئیات شکنجهها، دردها و سوزش زخمهای روحی و جسمی چیزی ننویسم تا خاطرات تلخ را زنده نکنم. اگرچه این دوره هر روز آن تکرار روزهای قبل بود، شکنجه، آزار، تحقیق، وکیل، محکمه، محقق، غذا، تفریح، حمام، تحقیر، توهین و... همه تکراری بود و حتی تحمل آنها نیز برای ما عادی و تکراری شده بود. بهیادم هست که در بیخوابیهای بگرام روزی سربازی عقدهای و خشن بر من نگهبان بود و سختگیری بیشازحد را اعمال میکرد، حتی برای راه رفتن و نماز اجازه نمیداد، فقط باید میایستادم و دستها را به حالت افقی نگه میداشتم. این حالت و شرایط چنان تحملناپذیر شده بود که آرزو میکردم همان محقق شکنجهگر هرروزه بیاید؛ چون با آزار و اذیت و شکنجه او عادت کرده بودم و این شرایط بهنظرم غیرعادی میآمد.
بههمیندلیل در زندانهای آمریکا روزها و هفتهها حرکت زمانی و مکانی بهوقوع نمیپیوست؛ همهچیز تکرار روز قبل بود. فقط وقوع مصائب و شداید آن و بعضی درندگیها و وحشیگریهای تازه ازطرف زندانبانها یا اعمال ناشایست و برخورد نامناسب، غیراسلامی و غیراخلاقی زندانیهای متعصب و خوارجمنش، وجه تفاوت و تمایز دورههای مختلف زندان بود و حالا هم زمان را از روی همان وقایع میتوانم تصور کنم، وگرنه تقدم و تأخر وقایع مشکل است.
بهحقیقت اگر از دوری ما، مادران و همسرانمان از غصه دق نمیکردند، اگر برای نجات ما برادران و عزیزان ما نزد هرکس و ناکس نمیرفتند، در خانه قدرتمندان بیمروت را نمیکوبیدند، از این رفتنها و التماسها خسته و فرسوده نمیشدند، اگر عزیزانمان در نبود ما پیرتر از گذشته، شکستهتر از قبل و افسردهتر از جوانی نمیشدند، ماها تصور میکردیم این مدت در خواب بودهایم؛ بههمیندلیل وقتی ما دوستان زندانی حالا هم دور هم جمع میشویم، کوشش همه این است که از زندان و شرایط بد آن چیزی نگفته، خاطرات تلخ آن دوران را در ذهن خود تداعی نکنیم؛ چون مرور خاطراتِ تلخ زندان بسیار سنگین است، بهخصوص روزهای اول دستگیری و دورههای ابتدایی آن؛ زیرا هیچیک بهخصوص بنده تصور دستگیری، بیعدالتی، بیقانونی و بیحرمتی را از مدعیان انساندوستی و سردمداران دموکراسی نداشتیم و هیچگاه در تصور و تخیلمان هم نمیگنجید که آنها اینقدر جنایتکار و بیرحم و شکنجهگر بوده، جنایات بیشازحد تحمل را بر ما اعمال کنند.
خلاصه
خلاصه اینکه در همه زندانها بهخصوص زندانهای انسانهای متمدن و مدعیان حقوق بشر، شکنجه روحی مؤثرتر بوده است تا شکنجههای جسمی؛ چون شکنجههای بدنی و جسمی را اکثر مردان قوی میتوانند تحمل کنند؛ اما توهین و تحقیر و شکنجههای روحی و روانی را فقط کسانی میتوانند تحمل کنند که رابطه قوی با قدرت لایتناهی و لایزال خداوندی داشته باشند. در چنین شرایطی تنها ایمان قوی و اتکا و توکل به خداوند میتواند قدرت تحمل مؤمن را بالا ببرد و همین توکل و کمک خواستن از درگاه احدیت است که باعث نزول رحمت و امدادهای الهی شده، فقط با امید ثوابِ روز جزا و روسفیدی نزد سرور کائنات در آن سرای، انسان را در مقابل هرنوع شکنجه مقاوم میسازد، بهخصوص اگر انسان در آن تنهاییها و مصائب و شداید، با بزرگان دین و پیامبر گرانقدر اسلام (ص) و ائمه خدا (ع) ارتباط داشته و با توسل به آنها خود را از تنهایی نجات دهد و آنها را شفیع خود قرار داده، از خداوندی بهروی حبیبش و معصومین آن بارگاه استعانت بجوید. کسانی میتوانند این شداید مضاعف و مصائب روحی را تحمل کنند که به ظهور حجت حق، حضرت مهدی (عج) ایمان داشته، خود را سرباز سرافراز او بشمارند و عمل خود را مطابق سیره آنها و برای رضای حق تعالی انجام دهند.
باید سردمداران نظام سلطه و متجاوزان به حقوق دیگران محاکمه، و به دادگاه وجدان بیدار آزادگان جهان سپرده شوند تا آیندگان اعمال ناشایست آنها را به قضاوت بنشینند و با شناخت و آگاهی ملت ستمدیده افغانستان و مردم آزاده ما، دیگر عمر مفید فرزندان این مرزوبوم بدون هیچ دلیلی و فقط بهسبب خوی استعماری و استکباری نظام سلطه، سالها پشت میلههای زندان قرون وسطایی با رنج، درد و شکنجههای روحی و جسمی ضایع نگردد.
گزیدهای از اشعار حبسیه سرودهشده در زندان گوانتانامو
وطن عزیز
وطن سرای من است و منم فدای وطن
هزار جان گرامی دهم برای وطن
حب وطن بود ایمان به گوش جان شنوم
بدین سبب دهم من جان بهر بقای وطن
افغانستان اسلامی عجب نام گرامی نهاد
جرگه بزرگ زعمای وطن
بکوش هموطن برای تعالی و عروج
نما همت که سربلند شود لوای وطن
برای دشمن وطن بشو چو هندوکش
بزن بر دهن دشمن دغای وطن
هر آنکه چشم بدارد به گوشهای ز وطن
قلم کنند دوپایش پیر و برنای وطن
شدند خوار و زبون دشمن ما روس و فرنگ
چون چشم داشت تصاحب کنند بنای وطن
گرفته عبرت ز تاریخ ستمگر و ظالم
نکنند جرئت دیگر کس بر استیلای وطن
وطنفروش هلاک باد و هم بیگانهپرست
و هرآنکه سود نماید ز سودای وطن
بود خادم وطن مجاهد راه حق
او پاسدار میهن است و جان فنای وطن
وطن آزاد باش آباد؛ بریز دور یوغ استعمار
شهیدانـت بخون رنگین نمود عبای وطن
خدایا صلح و صفا ده به ما و امن و امان
به حق جمله اولیا و شهدای وطن
من بیچاره و آواره و اسیر و غریب
بهر صباح و بیگاه میکنم دعای وطن
گرچه محبوسم به کوبا و قفس و در بند
تپد قلبم و دارد تمنای وطن
الهی رحم کن بر «حر» و هم بر ملت افغان
به لطف خود نما هم حل این معمای وطن
تابستان 1385
منبع : خبرگزاری صدای افغان(آوا)کابل