تاریخ انتشار :شنبه ۳۰ قوس ۱۳۸۷ ساعت ۱۰:۱۲
کد مطلب : 3758
لئو اشتراوس، پيامبر نو محافظة كاري آمريكايي
اگر براي عملكرد دولت بوش در طول هشت سال گذشته يك مبناي فكري و تئوريك قائل شويم، بايد از يك جريان فكري وسياسي تحت عنوان نو محافظه كاري آمريكايي سخن به ميان آوريم و اگر قرار باشد انديشه‌ي نو محافظه كاري را مورد بحث و بررسي دقيقي قرار دهيم بايد سال ها به عقب بازگرديم و ازيك انجمن علوم سياسي که در دهه هاي مياني قرن بيستم در شيكاگو تشكيل شد سخن به ميان آوريم و اگر بخواهيم بر تاثيراتي كه اين انجمن علوم سياسي بر فضاي سياسي آمريكا از خود بر جاي گذاشت، توجه کنیم، بايد بر روي افكار و انديشه هاي يك فيلسوف سياسي كه گفته مي شود موسس فكري و ايدئولوگ اصلي مشرب نومحافظه كاري آمريكايي به شمار مي رود،‌ متمركز شويم. 

اصولا در اكثر قريب به اتفاق آثار آكادميك و تحليلي مهم و مطرحي كه درباره‌ي جرج بوش و نو محافظه كاران آمريكايي نگاشته شده است، بنگريم محال است كه از افكار، انديشه ها و شخصيت تاثير گذار لئو اشتراوس سخني به ميان نيامده باشد. چرا كه به اعتقاد بسياري از آمريكا شناسان و صاحب نظران مسائل اين كشور شناخت افكار و آثار اشتراوس كليد فهم انديشه‌ي نو محافظه كاري است و بدون كاوش و كنكاش در آثار اشتراوس نمي توان به درك درستي از اين مشرب فكري و سياسي و دوران هشت ساله جرج بوش نائل شد. 

لئو اشتراوس پدرانديشه‌ي نو محافظه كاري است. او در اصل يك آلماني تبار است كه درسال هاي دهه‌ي 1930 ميلادي كه يهودي ستيزي به اوج خود رسيده بود به آمريكا مهاجرت كرد و در نيويورك ساكن شد و پس از مدتي به شيكاگو رفت و در آن جا ساليان سال تدريس كرد و گفته مي شود كه انديشه‌ي نو محافظه كاري در اين سال ها از آثار او متولد شده است. مهمترين آثار اشتراوس تا سال 1968 ( سال در گذشت وي ) عبارت اند از : فلسفه‌ي سياسي هابز ( 1936 )، درباره‌ي جباريت ( 1948 )، پيگرد و آزار و هنر نويسندگي ( 1952)،‌ فلسفه‌ي سياسي چيست؟ ( 1959 )، تاريخ فلسفه‌ي سياسي ( 1963 ) و ... که برخی از آنان به زبان فارسی نیز ترجمه شده است. 

اشتراوس در آثار خود همواره به عنوان يك منتقد مدرنيته و عقل مدرن، نسبي گرايي، پوزيتيويسم و ... ظاهر شده است. در آثار او نوعي مطلق گرايي به چشم مي خورد كه با خواندن آثار او مخصوصا كتاب درباره ي جباريت (1948) به خوبي مي توان به آن پي برد.
 
اشتراوس معتقد بود اعتقاد داشتن به نسبي گرايي ( كه اساس و بنيان دانش و انديشه‌ي مدرن به شمار مي رود) باعث شده است انسان گرفتار نيهيليسم ( پوچي گرايي ) شود و او اين را به عنوان يك فاجعه عنوان مي كند، فاجعه اي كه باعث و باني اصلي آن انديشمندان و فيلسوفان سياسي و اجتماعي نسبي گرا و پوزيتيويست مي باشند. 

احترام به ارزش هاي سنتي و مذهبي، دشمن تراشي، ناسيوناليسم، نظامي گرايي و... از ديگر شاخصه هاي افكار و انديشه‌ي اشتراوس به شمار مي روند. در انديشه‌ي اشتراوس جهان در كشاكش دو نيروي متضاد قرار گرفته است كه عبارت انداز نيروهاي خير و نيروهاي شر. با اندكي مسامحه مي توان برداشت اشتراوس را از نيروهاي خير به كشورهاي دموكراتيك و نيروهاي شر را به كشورهاي غير دموكراتيك تعبير كرد. 

اشتراوس دموکراسی و ارزش های دموکراتیک را خیر می دانست لکن در تحليل نظام هاي سياسي موجود در غرب بر اين اعتقاد بود كه دموكراسي هاي غربي انديشه هاي ضعيفي هستند كه كارايي ندارند و معتقد بود يك دموكراسي قدرتمند و پايدار زماني به وجود مي آيد، كه دموكراسي در نظام جهاني به اعتبار بالايي دست يابد و به عبارتي دقيق تر براي ترويج دموكراسي و تثبيت پايداري آن در جهان بايد از هرنوع وسيله و ابزاري ( حتي نيروي نظامي ) نبايد دريغ كرد. اين ديدگاه اشتراوس بعد ماكياوليستي افكار او را به خوبي نمايان مي سازد و ياد آور اين جمله‌ي معروف نيكولو ماكياولي سياستمدار ايتاليايي عصر رنسانس است كه معتقد بود : « هدف وسيله را توجيه مي كند». 

البته اين نكته را نيز نباید غافل شد اين كه دموكراسي كه اشتراوس منادي آن است با آن چه كه خواننده‌ي محترم ممكن است در ذهن داشته باشد كاملا متفاوت است. دموكراسي اشتراوسي چند ويژه گي اساسي دارد نخست اين كه برقراري دموكراسي بايد گام به گام باشد و به شكل تدريجي در جامعه مستقر شود و دوم اينكه دموكراسي بايد در درون يك قدرت نظامي تكامل پيدا كند!!! اشتراوس بر اين باور بود كه دموكراسي ها سركوبگر نيستند و ايجاد فضاي باز دموكراتيك باعث مي شود كه نيروهاي ضد دموكراتيك بتوانند درآن جامعه فعال شوند و همين امر باعث مي شود كه دموكراسي همواره در يك موقعيت شكننده قرار بگيرد، لذا در اين جا حضور يك نيروي نظامي براي سركوب دشمنان دموكراسي كاملا ضروري به نظر مي رسد. از این رو اشتراوس معتقد است كه نظام هاي دموكراسي بايد قدرتمند ترين ارتش هاي جهان را در اختيار داشته باشند. 

اشتراوس معتقد بود كه صلح جهاني فقط از يك طريق امكان دارد و آن هم در سايه‌ي ظهور يك ابرقدرت برتر و مسلم در سطح جهان محقق مي شود. نكته اي كه در علوم سياسي از آن به اصطلاح هژموني ياد مي شود. اين نحوه ي نگرش به صلح در حقيقت با بسياري از نگاه هاي صلح محور در نظام بين المللي در تضاد قرار دارد.
 
به عبارتي ديگر اشتراوس معتقد است كه صلح نه از طريق موازنه‌ي ميان قدرت ها بلكه ازطريق برتري امكان وقوعي مي يابد و ديدگاه هاي كانتي در مورد صلح را كه مبتني بر حقوق بين الملل و ايجاد نهادهاي بين المللي است را كاملا بي اعتبار مي داند. « اليوت آبرامز يكي از چهره هاي سرشناس نو محفافظه كار و رئيس بخش خاورميانه در شوراي عالي امنيت ملي آمريكا در راستاي تاييد ديدگاه فوق معتقد است: صلح نه از راه گفتگو يا به كارگيري ابزارها و نهاد هاي بين المللي، كه از راه دگرگوني رژيم ها انجام مي شود. رژيم هايي هستند كه سرشتشان در تعارض با صلح و نظم است و از اين رو بايد از صحنه‌ كنار زده شوند » (1)

ديدگاه ها و نظريات اشتراوس بعد از درگذشت او از سوي شاگردان او ادامه داده شدند و اكثر نو محافظه كاران كنوني از شاگردان اشتراوس به شمار مي روند. شاگردان اشتراوس چند سال بعد از درگذشت او انجمني را تشكيل دادند كه اصطلاحا حلقه‌ي اشتراوسي ها ناميده مي شد. اعضاي اين انجمن كه در زمان روي كار آمدن جرج بوش دوم بعد از يازده سبتامبر 2001 به شکل گسترده ای وارد عرصه‌ي سياست و حكومت آمريكا شدند با سرلوحه قرار دادن افكار و آراء‌ اشتراوس در صدد تغيير نظام جهاني برآمدند. 

اشتراوس بر اين باور بود كه براي حفظ اتحاد و يگانگي كشور بايد همواره يك دشمن را براي كشور تعريف و معرفي كرد و به واسطه‌ي آن جامعه را در يك حالت متحد و يكپارچه نگه داشت. استراتژي اي كه در دوران جنگ سرد براي آمريكا به خوبي عمل كرد لكن بعد از پايان جنگ سرد و فروپاشي اتحاد شوروي و آغاز عصر جهان تك قطبي به رهبري آمريكا ديگر نمي توانست حالت عملياتي به خود بگيرد. 

چارلز كرات هامر( يكي از نومحافظه كاران مطرح‌) در اوايل دهه‌ي 1990 ميلادي مقاله اي را تحت عنوان جهان تک قطبی نوشت كه در آن اشاره شده بود كه اوضاع جهان كنوني به شدت نسبت به دوران جنگ سرد دگرگون شده است و در شرايط كنوني دشمنان كنوني آمريكا را نبايد در روسيه جستجو كرد، بلكه تعريف جديدي از دشمنان آمريكا در عصر جديد ارائه داد و كشورهايي را به عنوان دشمن معرفي كرد كه از نظر ارزش هاي سياسي با آمريكا در تضاد به سر مي برند. كرات هامر كه در به روز كردن انديشه هاي نومحافظه كاري در دهه‌ي نود نقش به سزايي دارد كشورهاي ايران،‌ سودان، عراق بعثي، كوبا و‌ كره‌ي شمالي را به عنوان دشمنان آمريكا در دوران بعد از جنگ سرد معرفي مي كند. اين انديشه بعدها در قالب طرح مبارزه با تروريسم قد علم کرد و با حمله به افغانستان و عراق نمود عملي تري به خود گرفت. 

شاگردان اشتراوس در سايه‌ي نظريات وي جهان را به دو محور خير و محور شرارت تقسيم كردند و با لشكركشي به افغانستان و عراق و تحت فشارقرار دادن كشورهايي مانند ايران، سوريه، كره‌ي شمالي، سودان و... آن ها را به عنوان دشمنان آمريكا در جهان معرفي كردند. احساس رسالت تاريخي براي ملت آمريكا، حمايت از يكجانبه گرايي، ناديده گرفتن سازمان ملل در حمله به عراق، مطرح كردن جنگ صليبي، تاكيد بر فرهنگ آمريكايي،‌ صدور دموكراسي با موشك هاي كروز به كشورهاي عراق و افغانستان، نقض حقوق بشر در گوانتانامو و ابوغريب و... همه و همه از نمودهاي عيني افكار و آراء و ديدگاه هاي لئواشتراوس در سال هاي اخير در سياست خارجي و نظامي ايالات متحده‌ي آمريكا به شمار مي روند.

-----------------------------------------------
1-به نقل از: اطلاعات سياسي و اقتصادي شماره 250- 249 ص 44
منبع : خبرگزاری صدای افغان(آوا)
https://avapress.com/vdce.n8xbjh8fv9bij.html
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما