تاریخ انتشار :چهارشنبه ۱۲ دلو ۱۳۹۰ ساعت ۱۰:۰۶
کد مطلب : 35710

خاطراتی از مجاهدت سال های جهاد(قسمت پایانی)

دل نوشته ی شهید سید علی اکبر مصباح مزاری
خاطراتی از مجاهدت سال های جهاد(قسمت پایانی)
وقتی می‌خواستم درب را بکوبم که یکی از همسایه ها متوجه من شد و وحشت زده سراپایم را وارسی نمود ولی هیچ نگفت.
تقریبا بعد از چند دقیقه دویدن به انتهای باغ که توسط دیوار بلند احاطه شده بود، رسیدم و در آن طرف باغ منازل مسکونی بود که به کهنه دوزها یاد می‌شد. در پشت دیوار انتهای باغ، لحظه ای ایستادم و بر خود مسلط شدم و درحالیکه به شدت نفس نفس می زدم، توجه کردم که کسی فعلا مرا تعقیب نمی کند، تازه مشکلات از این به بعد بود که در این نیمه شب و آن هم با سر و پای برهنه و یک قد لباس و اینکه اگر رژیم منفور می دانست من در خانه‌ی کی هستم چه بلائی بر سر آن خانواده که نمی‌آورد.

کجا بروم؟ در منزل چه کسی؟ فکر کردم هیچ کس جرأت ندارد مرا به خاطر ترس از رژیم پناه دهد، به هر صورتیکه بود ماندن در آن باغ به صلاح نبود، با تمام قدرت جست زدم که از دیوار باغ بپرم، ولی دوباره پس افتادم، در ذهنم گذشت اگر مرا تا اینجا تعقیب می کردند، با این وضع یقینا دستگیر می‌شدم.

برای بار دوم با تمام نیرو جست زدم که دستم سر دیوار باغ رسید و خود را بالا کشیدم و نفس راحت هم کشیدم، آن طرف باغ یک کوچه واقع شده بود و در یک قسمت کوچه، منزل یکی از برادران مبارز به نام شیخ عوض فکوری بود( بعدا به شهادت رسید ) در همان حالیکه می‌خواستم از دیوار پایین بپرم در ذهنم گذشت که در خانه‌ی شیخ عوض فکوری می‌روم، همین که در وسط کوچه خود را انداختم، دو، سه سگ عو عوکنان طرفم آمدند، من به سرعت طرف منزل عوض فکوری رفتم و درب آن را دو، سه ضربه محکم کوفتم. از آنجاییکه سگ ها سر و صدا به راه انداخته بودند و از جانب دیگر مطمئن نبودم که ملا عوض مرا پناه دهد، چون احتمال زیاد می‌رفت که بعد از سر و صدای سگ ها نیروهای رژیم در آن شب متوجه آمدن من در آنجا شده باشند، از تصمیم خودم منصرف شدم، با وجود آنکه درب را به سختی کوبیده بودم و سگ ها مرا دنبال می‌کردند، از میان منطقه‌ی مسکونی بیرون شدم و طرف غرب شهر ، راه صحرا و دشت را در پیش گرفتم. بعد از لحظاتی که بین زمین های زراعی که اکثرا خاره زار بود دویدم، فکر کردم اینگونه بدون هدف کجا می‌روم؟

بعد از لحظه‌ای مکث و تفکر ناگاه بیادم آمد که در طرف غرب محله‌ی کهنه دوزها وصل به صحرا، مسجدی می باشد و آن مسجد در جائی که من بودم، نزدیک بود. راه خود را کج نمودم و طرف مسجد رفتم. من طرف غرب مسجد قرار داشتم و پشت مسجد طرف من بود. درب ورودی آن طرف شرق و داخل کوچه‌ی محله‌ی کهنه دوزها قرار داشت، من از غرب مسجد بالای بام مسجد که گنبدی بود بر آمدم و جلوی مسجد آمدم و از پایه های جلو برنده گرفته و پایین شدم.

مسجد از خانه‌ی مستطیل شکل گنبدی ( تزر ) درون به درون تشکیل یافته بود که از طرف جنوب به حسینیه محله وصل می شد، با این حساب از چهارخانه‌ی گنبدی درون بدرون به وجود می‌آید. من وقتی داخل مسجد شدم غیر از یک درب که وارد شدم و دربی که در انتهای خانه ها از حسینیه باز می‌شد، دیگر درب ها را بستم و دم درب ورودی به دیوار تکیه دادم.

ساعت یازده و نیم شب را نشان می داد، در حال چرت زدن به خواب خفیفی فرو رفتم. نمی‌دانم چقدر خوابیده بودم که چشم باز کردم، به فاصله‌ی چهار تا پنج متر یک سگ را دیدم که دُم به زمین نشسته بود و به طرفم نگاه می کرد، خوب متوجه شدم که یک زنجیر به گردن دارد، احساس نمودم اگر حرکت کنم هر لحظه ممکن است خود را به رویم اندازد و مرا پاره پاره کند. فکر کردم، چکار کنم؟ دیگر کاری نمی‌شد انجام داد، با یک حرکتی تند و فریاد بلند سگ بیچاره را غافلگیر نمودم، پاها را محکم به زمین کوفتم و از جا جستم، سگ فریادکُنان از پیش رویم گریخت و از محوطه‌ی مسجد بیرون رفت.

دیگر نخوابیدم، منتظر نشستم تا صبح شود و اگر کسی مسجد بیاید تقاضا کنم تا کفش هایم را برایم بدهد ولی هرچه انتظار کشیدم، کسی نیامد و اذان صبح هم شد از کسی خبری نشد، از جای خود برخاستم و از درخت های داخل محوطه‌ی مسجد یک شاخه‌ی بزرگ را به صد زحمت کندم، برگها و شاخه های کوچک آن را دور انداختم. شاخه ها را بالای بام مسجد انداختم، از ستون های مسجد گرفتم و بالای مسجد رفتم و از همان راه غرب که آمده بودم با انداختن شاخه‌ی درخت بالای شانه‌ی خود به طرف صحرا به راه افتادم، از میان زمین های شیار شده زراعتی که کاملا آب داده شده و گل آبه بود، گذشتم، تقریبا چهار کیلومتر در زمین های پُر خار و بعضی جاها غیشه زار راه افتادم تا در برابر منطقه‌ی مسکونی به اسم مُلا رمضان رسیدم، با خودم اندیشیدم این طور راه رفتن در بیابان مفهوم ندارد باید یک خانه را در نظر بگیرم و در آنجا بروم هر چه باداباد!

در اول خواستم در همان منطقه ملا رمضان بروم ولی به دلائل جاسوس های فراوان رژیم و فعال بودن صندوق های تعاونی که نقش ژاندارمکخانه‌ی رژیم را در محل بازی می کردند، از رفتن به آنجا منصرف شدم و تصمیم گرفتم در منطقه‌ی نوآباد که خانه‌ی جد مادری ام سیدحیدر شاه کربلائی( بعدا در مشهد مقدس در سن بیشتر از صد سالگی به رحمت خداوند رفت) و منزل سید محمد حسین معروف به سید آخوند از اقوام ما بود، بروم تا وقتی که در بیابان بودم زیاد مسئله ای نبود ولی با آن وضع، سر و پای برهنه، زیر یک قد لباس تابستان و تا زانو در میان گل و لای فرو رفته بودم، همه‌ی مردم مرا می شناختند و همیشه با لباس طلبگی در میان مردم ظاهر می‌شدم و مردم پای سخنرانی هایم می‌نشستند.

چاره‌ی دیگر نبود باید با همان وضع می رفتم، آرام آرام طرف منطقه‌ی مورد نظر رفتم، درحالیکه آفتاب نزدیک طلوع و اشعه‌ی زرین آن بر گلدسته های روضه‌ی حضرت علی(ع) تازه می تابید، نزدیک منزل مورد نظر رفتم، خوشبختانه منزل مورد نظر در یک طرف محله و یک درب کوچک به طرف عقب حیاط داشت.

وقتی می‌خواستم درب را بکوبم که یکی از همسایه ها متوجه من شد و وحشت زده سراپایم را وارسی نمود ولی هیچ نگفت، درب را کوبیدم، سید محمد حسین بیرون شد، وقتی مرا با آن حال و چوب بر شانه دید اول یکه خورد ولی با چهره‌ی متبسم مرا به داخل خانه دعوت نمود.

لازم به یادآوریست که نیروهای رژیم شبانگاه برای دستگیری ام آمده بودند، فردا اول صبح شایع شده بود که مصباح را دستگیر کرده اند، ولی این اولین بار بود که صاحب خانه و همان همسایه با خبر شدند که من فورا فرار کردم.
بعد از آن، مرحله‎ی نوین از زندگی من آغاز شد، زندگی سراسر ماجرا، زندگی مخفی و مبارزه مخفی، در جریان عرصه های تکان دهنده‌ی مبارزه چندین بار دیگر با مرگ روبرو شدم و نجات یافتم و مسلحانه دستگیر شدم و داستان های هیجان انگیز در زندگی ام وجود دارد که ان شاءالله به رشته تحریر در خواهد آمد.

گفتنی است که همین هفت قسمت خاطرات مصباح ازاین سلسله در اختیار همکاران گذاشته شده بود که درنشریه فریاد عاشورای سال 1371 به دست نشر سپرده شده بود و قراربود قسمت های بعدی هم به رشته تحریر درآمده دراختیار ما قراردهد ولی آن شهید والامقام را گرفتاری های مبارزاتی ودرنهایت مرگ امان نداد تا داستان سراسر حادثه ایشان دراختیار شیفتگان قراربگیرد. ما هم همین چندقسمت مختصر را جهت یادبود شخصیت والامقام آن شهید به دست نشر سگردیم.
یادش گرامی، روحش شاد وراهش پررهروباد
پایان
منبع : خبرگزاری صدای افغان(آوا)- کابل
https://avapress.com/vdcfxedm.w6dtyagiiw.html
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما